وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
افسانه نور حق

ابزار وبمستر

افسانه

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۴۷:۰۱
فایلستان

قاضی کشمر ز محضر،شامگاه

رفت سوی خانه با حالی تباه

هرکجادردید،بردیوارزد

بانگ بردربان وخدمتکار زد

کودکان راراندباسیلی ومشت

گربه راباچوبدستی خست وکشت

هرچه کم گفتند،اوبسیارگفت

حرفهای سخت وناهموارگفت

کردخشم آلوده،سوی زن نگاه

گفت:کزدست توروزم شدسیاه

توغنودی،من دویدم روز وشب

کاستم من،توفزودی،ای عجب

هرچه کردم گرد،باوزرووبال

توبه پای ازکردی پایمال

ازپی یک راست ،گفتم صددروغ

ماست رامن بردم ومظلوم دروغ

بدره زردیدم ورفتم زدست

بی تامل روز راگفتم شبست

ریختم بهرتوعمری آبرو

توچه کردی ازبرای من،بگو

بعدازین نه پیروم ،نه پیشوا

چون تو،اندرخانه خواهم کردجا

زن به لطیف وخنده گفت:این کارچیست

بادرودیوار،این پیکارچیست

امشب از عقل وخردبیگانه ای

گرنه مستی،بیگمان دیوانه ای

کودکان راپای برسرمی زنی

مشت برطومارودفترمی زنی

می روم من،یک دوروزاینجابمان

همچومن،دانستنیهارابدان

زن چوازخانه سحرگه رخت بست

خانه،دیوانخانه شد،قاضی نشست

گاه خط بنوشت وگاه افسانه خواند

ماند،امابی خبری ازخانه ماند

روزی اندرخانه سخت آشوب شد

گفتگوی مشت وسنگ وچوپ شد

خادم وطباخ وفراش آمدند

تاتوانستند،دربان رازدند

پیش قاضی آن دروغ،این راست گفت

درحقیقت،هرچه هرکس خواست گفت

عیبهاگفتندازهم بی شمار

رازهای بسته کردندآشکار

گفت دربان این خسان اهریمندند

مجرمندوبی گنه رامی زنند

بازکردم هرسه راامروز مشت

برگرفتم باردزدیشان زپشت

بانگ زد خادم براوکای خودپرست

قفل مخزن راکه دیشب می شکست

کوزه روغن تومی بردی به دوش

یابرای خانه یابهرفروش

خواجه ازآغازشب درخانه بود

حاجب ازبهرکه،دررامی گشود

دایه آمدگفت طفل شیرخوار

گشته رنجور ونمی گیرد قرار

گفت :ناظر،دخترمن دیده است

ناگهان،فراش همیانی گشود

گفت کاین زرهامیان هیمه بود

باغبان آمدکه دزد،این ناظرست

غایبست ازحق،اگرچه حاضرست

زرفزون می گیردوکم می خرد

آن چه دینارست ودرهم،می برد

می کندازمابه جوروظلم،پوست

خواجه مهمانست،صاحبخانه اوست

ازکناردر،کنیزآوازداد

بعدازین ،نان راکجابایدنهاد

کودکان نان وعسل راخورده اند

سفره اش را نیز با خود برده اند

دیدقاضی،خانه پرشوروشرست

محضرست،امادگرگون محضرست

کارقاضی جزخط ودفترنبود

آشنابااین چنین محضرنبود

چون زجابرخاست،زن درراگشود

گفت:دیدی آنچه گفتم راست بود

تو،به محضرداوری کردی هزار

لیک اندرخانه درماندی زکار

گرچه ترساندی خلایق رابسی

ازتودرخانه نمی ترسدکسی

من کنم صدشعله دریک دم خموش

گاه دستم،گاه چشمم،گاه گوش

توچه می دانی که دزد خانه کیست

زین حکایت ،حق کدام ،افسانه چیست

زن،به دام افکنددزدخانه را

ازحقیقت دورکردافسانه را



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
نور حق
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نور حق است. || طراح قالب avazak.ir