نوبت
در نوبت بار عام دادن
باید همه شهر جام دادن
فیاضه ابر جود گشتن
ریحان همه وجود گشتن
باریدن بیدریغ چون مل
خندیدن بینقاب چون گل
هرجای چو آفتاب راندن
در راه ببدره زر فشاندن
دادن همه را به بخشش عام
وامی و حلال کردن آن وام
پرسیدن هر که در جهان هست
کز فاقه روزگار چون رست
گفتن سخنی که کار بندد
زان قطره چو غنچه باز خندد
من کین شکرم در آستین است
ریزم که حریف نازنین است
بر جمله جهان فشانم این نوش
فرزند عزیز خود کند گوش
من بر همه تن شوم غذاساز
خود قسم جگر بدو رسد باز
ای ناظر نقش آفرینش
بر دار خلل ز راه بینش
در راه تو هر کرا وجودیست
مشغول پرستش و سجودیست
بر طبل تهی مزن جرس را
بیکار مدان نوای کس را
هر ذره که هست اگر غباریست
در پرده مملکت بکاریست
این هفت حصار برکشیده
بر هزل نباشد آفریده
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده
کار من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
دیباچه ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است
از خواب و خورش به اربتابی
کین در همه گاو و خر بیابی
زان مایه که طبعها سرشتند
ما را ورقی دگر نوشتند
تا در نگریم و راز جوئیم
سررشته کار باز جوئیم
بینیم زمین و آسمان را
جوئیم یکایک این و آن را
کاین کار و کیائی از پی چیست
او کیست کیای کار او کیست
هر خط که برین ورق کشید است
شک نیست در آنکه آفرید است
بر هر چه نشانه طرازیست
ترتیب گواه کار سازیست
سوگند دهم بدان خدایت
کین نکته به دوست رهنمایت
کان آینه در جهان که دید است
کاول نه به صیقلی رسید است
بیصیقلی آینه محال است
هردم که جز این زنی وبال است
در هر چه نظر کنی به تحقیق
آراسته کن نظر به توفیق
منگر که چگونه آفریده است
کان دیدهوری ورای دیده است
بنگر که ز خود چگونه برخاست
وآن وضع به خود چگونه شد راست
تا بر تو به قطع لازم آید
کان از دگری ملازم آید
چون رسم حواله شد برسام
رستی تو ز جهل و من ز دشنام
هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او در او میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ
پنداشتی این پرند پوشی
معلوم تو گردد ار بکوشی
سررشته راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آنچنان تافت
کورا سررشته وا توان یافت
سررشته قدرت خدائی
بر کس نکند گره گشائی
عاجز همه عاقلان و شیدا
کین رقعه چگونه کرد پیدا
گرداند کس که چون جهان کرد
ممکن که تواند آنچنان کرد
چون وضع جهان ز ما محالست
چونیش برونتر از خیالست
در پرده راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی
چندانکه جنیبه رانم آنجا
پی برد نمیتوانم آنجا
در تخته هیکل رقومی
خواندم همه نسخه نجومی
بر هر چه از آن برون کشیدم
آرام گهی درون ندیدم
دانم که هر آنچه ساز کردند
بر تعبیهایش باز کردند
هرچ آن نظری در او توان بست
پوشیده خزینهای در آن هست
آن کن که کلید آن خزینه
پولاد بود نه آبگینه
تا چون به خزینه در شتابی
شربت طلبی نه زهر یابی
پیرامن هر چه ناپدیدست
جدول کش خود خطی کشیدست
وآن خط که ز اوج بر گذشته
عطفیست به میل بازگشته
کاندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند
پرگار چو طوف ساز گردد
در گام نخست باز گردد
این حلقه که گرد خانه بستند
از بهر چنین بهانه بستند
تا هر که ز حلقه بر کند سر
سرگشته شود چو حلقه بر در
در سلسله فلک مزن دست
کین سلسله را هم آخری هست
گر حکم طبایع است بگذار
کو نیز رسد به آخر کار
بیرونتر ازین حواله گاهیست
کانجا به طریق عجز راهیست
زان پرده نسیم ده نفس را
کو پرده کژ نداد کس را
این هفت فلک به پرده سازی
هست از جهت خیال بازی
تا چند زمین نهاد بودن
سیلی خود خاک و باد بودن
چون باد دویدن از پی خاک
مشغول شدن به خار و خاشاک
بادی که وکیل خرج خاکست
فراش گریوه مغاکست
بستاند ازین بدان سپارد
گه مایه برد گهی بیارد
چندان که زمیست مرز بر مرز
خاکیست نهاده درز بر درز
گه زلزله گاه سیل خیزد
زین ساید خاک و زان بریزد
چون زلزله ریزد آب ساید
درزی زخریطه واگشاید
وان درز به صدمههای ایام
وادی کدهای شود سرانجام
جوئی که درین گل خرابست
خاریده باد و چاک آبست
از کوی زمین چو بگذری باز
ابر و فلک است در تک و تاز
هر یک به میانه دگر شرط
افتاده به شکل گوی در خرط
این شکل کری نه در زمین است
هر خط که به گرد او چنین است
هر دود کزین مغاک خیزد
تا یک دو سه نیزه بر ستیزد
وآنگه به طریق میل ناکی
گردد به طواف دیر خاکی
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]