حق
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۸:۱۲
نظرات (0)
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه میبینی، به جز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه میبینی، بغیر از خاک و خشت
چون سرشتم از گل است، از نور نیست
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست
گنجها بردم که ناید در حساب
ذرهها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه میدانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند
تو، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد، چون
از طبیبم گر چه میدادی نشان
من نمیبینم طبیبی در جهان
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]