وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
نور حق

ابزار وبمستر

بني آدم

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۳:۵۱
فايلستان

خداوند تعالي فرمود «و لقد كرمنا بني آدم و حملنا هم في البر و المجر» سپس روح وي در كالبد وي به وديعت نهاده شد تا كسب كمال كند و پاره اي آمادگي ها را كه بدون اين حاصل نمي كرد، حاصل آرد و سپس به اصل خويش بازگردد و به سوي سرچشمه ي خويش شناگري كرده به درياي حقيقت باز گردد، در شرايطي كه استعداد پذيرش فيض هاي جلال و جمال را و انوار سرمدي را حاصل كرده باشد.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

آدمي

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۳:۵۱
فايلستان

آدمي موجودي جامع اين هر دو عالم است. چه تن وي نمونه اي از عالم خلق است و روحش از عالم امر. خداوند تعالي فرمود: «ويسالونك عن الروح قل: الروح من امردبي » روان آدمي در آغاز قبل از موجوديت ديگر موجودات در درياي حقيقت به عنايات ازلي شناور بود.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

عوالم

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۳:۵۰
فايلستان

عوالم كلي دو است: يك، عالم خلق است كه به يكي از حواس پنج گانه ي ظاهري محسوس است. دو، عالم امر كه با حس دريافته نشود چون جان و عقل.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

مومن

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۳:۴۹
فايلستان

تا زماني كه مومن بلا را نعمت و آسايش را محنت نداند، مومن محسوب نيايد، چه بلاي دنيا نعمت آخرت و آسايش دنيا محنت آخرت است.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

نوبت

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۳:۴۹
فايلستان

صداي چاوشيان رفعتي آيد

بگوش آواز جان كندن آيد

رفيقان رفته اند نوبت بنوبت

خوشا آن روزي كه نوبت بر من آيد



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

نوبت

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۳:۴۸
فايلستان

در نوبت بار عام دادن

بايد همه شهر جام دادن

فياضه ابر جود گشتن

ريحان همه وجود گشتن

باريدن بي‌دريغ چون مل

خنديدن بي‌نقاب چون گل

هرجاي چو آفتاب راندن

در راه ببدره زر فشاندن

دادن همه را به بخشش عام

وامي و حلال كردن آن وام

پرسيدن هر كه در جهان هست

كز فاقه روزگار چون رست

گفتن سخني كه كار بندد

زان قطره چو غنچه باز خندد

من كين شكرم در آستين است

ريزم كه حريف نازنين است

بر جمله جهان فشانم اين نوش

فرزند عزيز خود كند گوش

من بر همه تن شوم غذاساز

خود قسم جگر بدو رسد باز

اي ناظر نقش آفرينش

بر دار خلل ز راه بينش

در راه تو هر كرا وجوديست

مشغول پرستش و سجوديست

بر طبل تهي مزن جرس را

بيكار مدان نواي كس را

هر ذره كه هست اگر غباريست

در پرده مملكت بكاريست

اين هفت حصار بركشيده

بر هزل نباشد آفريده

وين هفت رواق زير پرده

آخر به گزاف نيست كرده

كار من و تو بدين درازي

كوتاه كنم كه نيست بازي

ديباچه ما كه در نورد است

نز بهر هوي و خواب و خورد است

از خواب و خورش به اربتابي

كين در همه گاو و خر بيابي

زان مايه كه طبعها سرشتند

ما را ورقي دگر نوشتند

تا در نگريم و راز جوئيم

سررشته كار باز جوئيم

بينيم زمين و آسمان را

جوئيم يكايك اين و آن را

كاين كار و كيائي از پي چيست

او كيست كياي كار او كيست

هر خط كه برين ورق كشيد است

شك نيست در آنكه آفريد است

بر هر چه نشانه طرازيست

ترتيب گواه كار سازيست

سوگند دهم بدان خدايت

كين نكته به دوست رهنمايت

كان آينه در جهان كه ديد است

كاول نه به صيقلي رسيد است

بي‌صيقلي آينه محال است

هردم كه جز اين زني وبال است

در هر چه نظر كني به تحقيق

آراسته كن نظر به توفيق

منگر كه چگونه آفريده است

كان ديده‌وري وراي ديده است

بنگر كه ز خود چگونه برخاست

وآن وضع به خود چگونه شد راست

تا بر تو به قطع لازم آيد

كان از دگري ملازم آيد

چون رسم حواله شد برسام

رستي تو ز جهل و من ز دشنام

هر نقش بديع كايدت پيش

جز مبدع او در او مينديش

زين هفت پرند پرنيان رنگ

گر پاي برون نهي خوري سنگ

پنداشتي اين پرند پوشي

معلوم تو گردد ار بكوشي

سررشته راز آفرينش

ديدن نتوان به چشم بينش

اين رشته قضا نه آنچنان تافت

كورا سررشته وا توان يافت

سررشته قدرت خدائي

بر كس نكند گره گشائي

عاجز همه عاقلان و شيدا

كين رقعه چگونه كرد پيدا

گرداند كس كه چون جهان كرد

ممكن كه تواند آنچنان كرد

چون وضع جهان ز ما محالست

چونيش برون‌تر از خيالست

در پرده راز آسماني

سريست ز چشم ما نهاني

چندانكه جنيبه رانم آنجا

پي برد نمي‌توانم آنجا

در تخته هيكل رقومي

خواندم همه نسخه نجومي

بر هر چه از آن برون كشيدم

آرام گهي درون نديدم

دانم كه هر آنچه ساز كردند

بر تعبيه‌ايش باز كردند

هرچ آن نظري در او توان بست

پوشيده خزينه‌اي در آن هست

آن كن كه كليد آن خزينه

پولاد بود نه آبگينه

تا چون به خزينه در شتابي

شربت طلبي نه زهر يابي

پيرامن هر چه ناپديدست

جدول كش خود خطي كشيدست

وآن خط كه ز اوج بر گذشته

عطفيست به ميل بازگشته

كانديشه چو سر به خط رساند

جز باز پس آمدن نداند

پرگار چو طوف ساز گردد

در گام نخست باز گردد

اين حلقه كه گرد خانه بستند

از بهر چنين بهانه بستند

تا هر كه ز حلقه بر كند سر

سرگشته شود چو حلقه بر در

در سلسله فلك مزن دست

كين سلسله را هم آخري هست

گر حكم طبايع است بگذار

كو نيز رسد به آخر كار

بيرون‌تر ازين حواله گاهيست

كانجا به طريق عجز راهيست

زان پرده نسيم ده نفس را

كو پرده كژ نداد كس را

اين هفت فلك به پرده سازي

هست از جهت خيال بازي

تا چند زمين نهاد بودن

سيلي خود خاك و باد بودن

چون باد دويدن از پي خاك

مشغول شدن به خار و خاشاك

بادي كه وكيل خرج خاكست

فراش گريوه مغاكست

بستاند ازين بدان سپارد

گه مايه برد گهي بيارد

چندان كه زميست مرز بر مرز

خاكيست نهاده درز بر درز

گه زلزله گاه سيل خيزد

زين سايد خاك و زان بريزد

چون زلزله ريزد آب سايد

درزي زخريطه واگشايد

وان درز به صدمه‌هاي ايام

وادي كده‌اي شود سرانجام

جوئي كه درين گل خرابست

خاريده باد و چاك آبست

از كوي زمين چو بگذري باز

ابر و فلك است در تك و تاز

هر يك به ميانه دگر شرط

افتاده به شكل گوي در خرط

اين شكل كري نه در زمين است

هر خط كه به گرد او چنين است

هر دود كزين مغاك خيزد

تا يك دو سه نيزه بر ستيزد

وآنگه به طريق ميل ناكي

گردد به طواف دير خاكي



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

صنع

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۳:۴۷
فايلستان

زنده‌ايم از لطفت اي نيكو صفات

تو نگنجي در كنار فكرتي

ني به معلولي قرين چون علتي

پيش ازين طوفان و بعد اين مرا

تو مخاطب بوده‌اي در ماجرا

با تو مي‌گفتم نه با ايشان سخن

اي سخن‌بخش نو و آن كهن

نه كه عاشق روز و شب گويد سخن

گاه با اطلال و گاهي با دمن

روي با اطلال كرده ظاهرا

او كرا مي‌گويد آن مدحت كرا

شكر طوفان را كنون بگماشتي

واسطهٔ اطلال را بر داشتي

زانك اطلال لئيم و بد بدند

نه ندايي نه صدايي مي‌زدند

من چنان اطلال خواهم در خطاب

كز صدا چون كوه واگويد جواب

تا مثنا بشنوم من نام تو

عاشقم برنام جان آرام تو

هرنبي زان دوست دارد كوه را

تا مثنا بشنود نام ترا

آن كه پست مثال سنگ لاخ

موش را شايد نه ما را در مناخ

من بگويم او نگردد يار من

بي صدا ماند دم گفتار من

با زمين آن به كه هموارش كني

نيست همدم با قدم يارش كني

گفت اي نوح ار تو خواهي جمله را

حشر گردانم بر آرم از ثري

بهر كنعاني دل تو نشكنم

ليكت از احوال آگه مي‌كنم

گفت نه نه راضيم كه تو مرا

هم كني غرقه اگر بايد ترا

هر زمانم غرقه مي‌كن من خوشم

حكم تو جانست چون جان مي‌كشم

ننگرم كس را وگر هم بنگرم

او بهانه باشد و تو منظرم

عاشق صنع توم در شكر و صبر

عاشق مصنوع كي باشم چو گبر

عاشق صنع خدا با فر بود

عاشق مصنوع او كافر بود
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

كودك يتيم

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۳:۴۵
فايلستان

كودكي كوزه‌اي شكست و گريست

كه مرا پاي خانه رفتن نيست

چه كنم، اوستاد اگر پرسد

كوزهٔ آب ازوست، از من نيست

زين شكسته شدن، دلم بشكست

كار ايام، جز شكستن نيست

چه كنم، گر طلب كند تاوان

خجلت و شرم، كم ز مردن نيست

گر نكوهش كند كه كوزه چه شد

سخنيم از براي گفتن نيست

كاشكي دود آه ميديدم

حيف، دل را شكاف و روزن نيست

چيزها ديده و نخواسته‌ام

دل من هم دل است، آهن نيست

روي مادر نديده‌ام هرگز

چشم طفل يتيم، روشن نيست

كودكان گريه ميكنند و مرا

فرصتي بهر گريه كردن نيست

دامن مادران خوش است، چه شد

كه سر من بهيچ دامن نيست

خواندم از شوق، هر كه را مادر

گفت با من، كه مادر من نيست

از چه، يكدوست بهر من نگذاشت

گر كه با من، زمانه دشمن نيست

ديشب از من، خجسته روي بتافت

كاز چه معنيت، ديبه بر تن نيست

من كه ديبا نداشتم همه عمر

ديدن، اي دوست، چو شنيدن نيست

طوق خورشيد، گر زمرد بود

لعل من هم، به هيچ معدن نيست

لعل من چيست، عقده‌هاي دلم

عقد خونين، بهيچ مخزن نيست

اشك من، گوهر بناگوشم

اگر گوهري به گردن نيست

كودكان را كليج هست و مرا

نان خشك از براي خوردن نيست

جامه‌ام را به نيم جو نخرند

اين چنين جامه، جاي ارزن نيست

ترسم آنگه دهند پيرهنم

كه نشاني و نامي از تن نيست

كودكي گفت: مسكن تو كجاست

گفتم: آنجا كه هيچ مسكن نيست

رقعه، دانم زدن به جامهٔ خويش

چه كنم، نخ كم است و سوزن نيست

خوشه‌اي چند ميتوانم چيد

چه توان كرد، وقت خرمن نيست

درسهايم نخوانده ماند تمام

چه كنم، در چراغ روغن نيست

همه گويند پيش ما منشين

هيچ جا، بهر من نشيمن نيست

بر پلاسم نشانده‌اند از آن

كه مرا جامه، خز ادكن نيست

نزد استاد فرش رفتم و گفت

در تو فرسوده، فهم اين فن نيست

همگنانم قفا زنند همي

كه ترا جز زبان الكن نيست

من نرفتم بباغ با طفلان

بهر پژمردگان، شكفتن نيست

گل اگر بود، مادر من بود

چونكه او نيست، گل بگلشن نيست

گل من، خارهاي پاي من است

گر گل و ياسمين و سوسن نيست

اوستادم نهاد لوح بسر

كه چو تو، هيچ طفل كودن نيست

من كه هر خط نوشتم و خواندم

بخت با خواندن و نوشتن نيست

پشت سر اوفتادهٔ فلكم

نقص حطي و جرم كلمن نيست

مزد بهمن همي ز من خواهند

آخر اين آذر است، بهمن نيست

چرخ، هر سنگ داشت بر من زد

ديگرش سنگ در فلاخن نيست

چه كنم، خانهٔ زمانه خراب

كه دلي از جفاش ايمن نيست
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خموش

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۳:۴۴
فايلستان

بشكن سبو و كوزه اي ميرآب جان‌ها

تا وا شود چو كاسه در پيش تو دهان‌ها

بر گيجگاه ما زن اي گيجي خردها

تا وارهد به گيجي اين عقل ز امتحان‌ها

ناقوس تن شكستي ناموس عقل بشكن

مگذار كان مزور پيدا كند نشان‌ها

ور جادويي نمايد بندد زبان مردم

تو چون عصاي موسي بگشا برو زبان‌ها

عاشق خموش خوشتر دريا به جوش خوشتر

چون آينه‌ست خوشتر در خامشي بيان‌ها
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

چرخ

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۸:۵۳:۴۴
فايلستان

اينك آن جويي كه چرخ سبز را گردان كند

اينك آن رويي كه ماه و زهره را حيران كند

اينك آن چوگان سلطاني كه در ميدان روح

هر يكي گو را به وحدت سالك ميدان كند

اينك آن نوحي كه لوح معرفت كشتي اوست

هر كه در كشتيش نايد غرقه طوفان كند

هر كه از وي خرقه پوشد بركشد خرقه فلك

هر كه از وي لقمه يابد حكمتش لقمان كند

نيست ترتيب زمستان و بهارت با شهي

بر من اين دم را كند دي بر تو تابستان كند

خار و گل پيشش يكي آمد كه او از نوك خار

بر يكي كس خار و بر ديگر كسي بستان كند

هر كه در آبي گريزد ز امر او آتش شود

هر كه در آتش شود از بهر او ريحان كند

من بر اين برهان بگويم زانك آن برهان من

گر همه شبهه‌ست او آن شبهه را برهان كند

چه نگري در ديو مردم اين نگر كو دم به دم

آدمي را ديو سازد ديو را انسان كند

اينك آن خضري كه ميرآب حيوان گشته بود

زنده را بخشد بقا و مرده را حيوان كند

گر چه نامش فلسفي خود علت اولي نهد

علت آن فلسفي را از كرم درمان كند

گوهر آيينه كلست با او دم مزن

كو از اين دم بشكند چون بشكند تاوان كند

دم مزن با آينه تا با تو او همدم بود

گر تو با او دم زني او روي خود پنهان كند

كفر و ايمان تو و غير تو در فرمان اوست

سر مكش از وي كه چشمش غارت ايمان كند

هر كه نادان ساخت خود را پيش او دانا شود

ور بر او دانش فروشد غيرتش نادان كند

دام نان آمد تو را اين دانش تقليد و ظن

صورت عين اليقين را علم القرآن كند

پس ز نوميدي بود كان كور بر درها رود

داروي ديده نجويد جمله ذكر نان كند

اين سخن آبيست از درياي بي‌پايان عشق

تا جهان را آب بخشد جسم‌ها را جان كند

هر كه چون ماهي نباشد جويد او پايان آب

هر كه او ماهي بود كي فكرت پايان كند



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
نور حق
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نور حق است. || طراح قالب avazak.ir