ستاره
بیا ای شب که تا در سایه تو
تماشائی نمایم آسمان را
که هر استاره ای دارد زبانی
برای آنکه میداند زبان را
بدیدم عین ثور و قلب عقرب
کمربند میان توأمان را
بگفتم چشم و دل روشن کسی را
که اندر راه او بسته میان را
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
بیا ای شب که تا در سایه تو
تماشائی نمایم آسمان را
که هر استاره ای دارد زبانی
برای آنکه میداند زبان را
بدیدم عین ثور و قلب عقرب
کمربند میان توأمان را
بگفتم چشم و دل روشن کسی را
که اندر راه او بسته میان را
چون شانه اگر روزی بر طرّه ات آویزم
از سنبل تر بر گل, مشک ختنی بیزم
دارم به رهت دیده, ای یار پسندیده
تا کی من غمدیده, بنشینم و برخیزم
تا چند غم هجرت پنهان کنم از مردم
کاحوال درون پیداست از دیده خونریزم
چون سوختی ام بَر ده خاکسترِ من بر باد
شاید که بدین حیلت بر دامنت آویزم
من چاره نمی بینم جز آنکه مگر جان را
در پای تو افشانم وز دست تو بگریزم
اوصاف کمال تست هر نکته که من گویم
در مدح تو می باشد شعر طرب انگیزم
از روی چو خورشیدت من نیّر تابانم
وز آن دو لب شیرین, من خسرو پرویزم
گر بی تو بود جنّت, در کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ, در سلسله آویزم
چو بنگر در پی ام ای روزگاری
برشیرین غمی در آشیانی
چو بشکفته درونم زندگانی
دریغا درک این بی آشیانی
تو که نقش درونم خانه بسته
ولی دردا درونم لانه بسته
تو که تاج سر این رهروانی
چرا دربند این بی همرهانی
فروزان گشته ای در این زمانی
ولی این ناکسان چون سر برانی
بیا با من بگو شرح غمت را
چرا این ناکسان را می کشانی
برو برجو سرو جانم فدایت
بیا فائق پرتو راه پر فشانی
«فائق»«زهراحق بین»
قصّه شنیدم که بوالعلی همه عمر
لحم نخورد و دوات لحم نیازرد
در مرض مرگ با اشاره و دستور
خواجه وی جوجه برای وی آورد
خواجه چو آن طیر کشته دید برابر
اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد
گفت که ای از چه شیر شرزه نگشتی
تا نتوانند تو را کشند و تو را خورد
مرگ برای ضعیف امر طبیعی است
هر قوی اوّل ضعیف گشت و سپس مرد
بر لبش قفل و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیده اند
رازها دانسته و پوشیده اند
هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
رود روان نای وچمن راه او
چشمه امید فلک جای او
می گذرد از پی جان و سمن
در پی عشق وثنای و میهن
ای پر و بال تو شکسته برجای
ای تن تو خون فتاده در پای
«فائق»«زهراحق بین»
غمـازچـودادخـواهی مظلـوم نمایـد
مظلوم به که دادخواهی فتاند
این نایره گیتی چوبرپرتوظلـم است
مظلوم به کجـادرپی خورشیـددوانـد
داناوخردمنددرطلب فضل وشکرانند
نادان پی نالـوطی وظلم سکـرانند
یـارب چوببیننـددراین دایـره منهی
تـنهابه تـووحق وحقیـقـت روانـنـد
"فائق" بـگـویـد شـرح غـم عشاق
چون خود دراین نایره شمع میعاند
«فائق»«زهراحق بین»
یار غریبانی و همراه شهیدانی
یار یتیمانی و غمخوار مسکینانی
امی مامن شفایی امی دیل ره دوایی
بی کسان کس تویی تو ،تو امید بی کسانی
امره تو با صفایی، امره تو دلگشایی
امره تو چشم نوری،امره توسرپناهی
توشفیع مومنانی،تو طبیب دردمندانی
یاضامن آهو،توهمدم اسیرانی
فائق«زهراحق بین»
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل بزبان حال با او می گفت
من همچو تو بوده ام مرا نیکودار
ای در تو عیان ها و نهان ها همه هیچ
پندار و یقین ها و گمان ها همه هیچ
از ذات تو مطلقا نشان نتوان یافت
کانجا که تویی, بود نشان ها همه هیچ