تنها
بود مرد تمامی آنکه از تنها نشد تنها
به تنهائی بود تنها و با تنها بود تنها
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
بود مرد تمامی آنکه از تنها نشد تنها
به تنهائی بود تنها و با تنها بود تنها
راه ملامت زسلامت بپوی
اهل ملامت که سلامت روند
راه سلامت به ملامت روند
عشق و شکایت زملامت که چه
عاشقی و زهد و سلامت که چه
از قعر گل سیاه تا اوج زحل
کردم همه مشکلات گیتی را حل
بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل
هر بند گشاده شد مگر بند اجل
کسی که ناز مرا می کشید مادر بود
کسی که حرف مرا می شنید مادر بود
کسی که گنج بدستم سپرده بود پدر
کسی که رنج به پایم کشید مادر بود
کسی که شیره جان می مکید من بودم
کسی که روح به تن می دمید مادر بود
کسی که در دل شب از صدای گریه من
سپندوار زجا می جهید مادر بود
کسی که خاری اگر پیش پای من می دید
چو غنچه جامه به تن می درید مادر بود
کسی که دور اگر می شدم ز دامانش
برهنه پا ز پیم می دوید مادر بود
ز دست دشمن هستی در این سیه بازار
کسی که جان مرا می خرید مادر بود
کنار بستر بیماریم پرستاری
که تا به صبح نمی آرمید مادر بود
بروزگار جوانی کسی که قامت او
به زیر بار محبت خمید مادر بود
کسی که در غم و اندوه و در پریشانی
به دردهای دلم می رسید مادر بود
گهی خشونت و تندی گهی عطوفت و مهر
نشان و مظهر بیم و امید مادر بود
گهی دعا و ثنا گاه ناله و نفرین
بهشت و دوزخ و وعد و وعید مادر بود
غرض کسی که ز دنیا و آرزوهایش
برای خاطر من دل برید مادربود
کشید رنج ز آغاز زندگی تا مُرد
کسی که خیر ز عمرش ندید مادر بود
یکی شکسته قفس ماند و خسته مرغی زار
که از ثَری به ثریا پرید مادر بود
چو درگذشت نگارنده با تأسف گفت
که آن براه محبت شهید مادر بود
همواره از نعمتهایی که زندگی به تو بخشیده است شاد باش و به خاطر آنچه که نداری گله مند نباش، ساختمان با سنگ هایی ساخته می شود که در دسترس اند نه با سنگ های حیاط خانهٔ دیگران.
عالمی را از عمارت پای در گل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
می شود زنجیر پا عقل فلک پرواز را
کوچه راهی را که مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاک فراموشان یکی است
تا سپند بی قرار من ز محفل رفته است
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج ما گاهی گر از دریا به ساحل رفته است
پیش بینا نور حق روشنترست از آفتاب
بی بصیرت آن که دنبال دلایل رفته است
هر چه جز آزادگی، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زیر بار یک جهان دل رفته است؟
صد بیابان از حریم کعبه افتاده است دور
هر که در راه طلب یک گام غافل رفته است
دو شب از ماه نو سالی به عید امید می باشد
هلال جام هر جا هست سی شب عید می باشد
نباشد دولت ناخوانده را نسبت به دولتها
نشاط افزون دهد صحبت چو بی تمهید می باشد
زنور حق بود هر کس زهستی بهره ای دارد
ظهور ذره ناچیز از خورشید می باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
بهار خشک مغزان سایه های بید می باشد
به عبرت بین جهان را تا کند قطع امید از تو
که دیدنهای رسمی را زپی وادید می باشد
بود از گردش پرگار دور عیش مرکز را
گشاد اهل دل در حلقه توحید می باشد
گر علی بود و اگر صدیق بود
جان هر یک غرقهٔ تحقیق بود
چون بسوی غار میشد مصطفا
خفت آن شب بر فراشش مرتضا
کرد جان خویشتن حیدر نثار
تابماند جان آن صدر کبار
پیش یار غار، صدیق جهان
هم برای جان او در باخت جان
هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان در پناه او شدند
تو تعصب کن که ایشان مردوار
هر دو جان کردند بر جانان نثار
گر تو هستی مرد این یا مرد آن
کو ترا یا درد این یا درد آن
همچو ایشان جان فشانی پیشه گیر
یا خموش و ترک این اندیشه گیر
خویش را از دست دادم روی او بنموده شد
شد مرا نابوده بوده، بودهام نابوده شد
هم تو راهی هم تو ره رو خویش را طی کن برس
آن رسد در حق که او از خویشتن آسوده شد
کام عمر آن یافت کاندر راه طاعت صرف کرد
وقت او خوش کو تنش در راه حق فرسوده شد
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدور
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو
چون بهرهٔ خود یافتی از دانش مضمر؟
تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟
یک چند به جان از نعم دانش برخور
بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب
بیدار شناسد مزهٔ منفعت و ضر
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟
دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟
این خاک سیه بیند و آن دایرهٔ سبز
گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر
نعمت همه آن داند کز خاک بر آید
با خاک همان خاک نکو آید و درخور
با صورت نیکو که بیامیزد با او
با جبهٔ سقلاطون با شعر مطیر
با تشنگی و گرسنگی دارد محنت
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر
بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر