گوسفند
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
ولیکن عاقبت گرگم تو بودی
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و چنگ گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
ولیکن عاقبت گرگم تو بودی
دل خونین و چشم پربکاء ای اهل شام
میروم امروز از شهر شما ای اهل شام
خانه آبادان که بنمودید خوب از دوستی
میهمانداری برآل مصطفی ای اهل شام
غیر اشک دیده و خوناب دل دیگر چه بود
در شب و روز از برای ما غذا ای اهل شام
بیوفائی شمااین بس پس از قتل حسین( ع )
دست و پا رنگین نمودید از حنا ای اهل شام
بانوانی را که دربان بود جبریل امین
از جفا دادید در ویرانه جا ای اهل شام
اندر این مدّت که ما را در خرابه جای بود
خاک بستر خشت بودی متکا ای اهل شام
میرویم اینک بچشم اشکبار امّا بود
یک وصیّت آورید او را بجای ای اهل شام
برسر قبر صغیر ما که در غربت بمرد
گاه بگذارید شمعی از وفا ای اهل شام
دوای تلخ از عطار واورس
درازی شب از بیمار واورس
خلایق جملگی صدبار پرسند
توکه جان دلی یکبار واورس
هر آنچ آن هست بالقوّه دراین دار
به فعل آید در آن عالم به یکبار
ز تو هر فعل کاوّل گشت صادر
در آن گردی به باری چند قادر
به هر باری اگر نفع است اگر ضرّ
شود در نفس تو چیزی مدخّر
همه افعال و اقوال مدخّر
هویدا گردد اندر روز محشر
کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
بالای خود در این چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را
در خلوت حق محرم اسرار علی بود مقصود وجود از همه اطوار علی بود
دیدیم بسی قافله در سیر الی اللّه
در پیش روان قافله سالار علی بود
از نور علی جمله جهان گشت پدیدار
وزجمله جهان نیز پدیدار علی بود
آن عارف حق بین که همی گفت سلونی
وارسته ازین هستی پندار علی بود
آن شاه ولایت که از اقلیم حقیقت
آمد به جهان سرور سردار علی بود
سیر،یکروز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین ،چقدربدبویی
گفت:ازعیب خویش بی خبری
زان ره از خلق عیب می جویی
تو گمان می کنی که شاخ گلی
به صف سرو و لاله می رویی
خویشتن،بی سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کویی
در خود،آن به که نیک تر نگری
اول ،آن به که عیب خود بینی
مازبونین و شوخ تن نمی شویی
کشتیی زآسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تندبادی،کردسیرش راتباه
روزگاراهل کشتی شد سیاه
طاقتی درلنگروسکان نماند
قوتی دردست کشتیبان نماند
هرچه بودازمال و مردم،آب برد
زان گروه رفته ،طفلی ماندخرد
موجش لاول وهله،چون طومارکرد
تندباداندیشه پیکارکرد
بحرراگفتم دگرطوفان مکن
این بنای شوق را،ویران مکن
امردادم بادرا،کان شیرخوار
گیردازدریا،گذارددرکنار
تیرگی ها رانمودم روشنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم،مرادشمن شدند
وارهاندیم آن غریق بینوا
تارهیدازمرگ،شدصیدهوی
آخر،آن نورتجلی دودشد
آن یتیم بی گنه،نمرود شد
رزمجویی کردباچون من کسی
خواست یاری،ازعقاب وکرکسی
کردمش با مهربانی ها بزرگ
شدبزرگ وتیره دل ترشدزگرگ
خواست تالاف خداوندی زند
برج وباروی خدارا بشکند
پشه ای راحکم فرمودم،که خیز
خاکش اندردیده خودبین بریز
تانماندیادعجبش دردماغ
تیرگی رانام نگذارد چراغ
مادرموسی،چوموسی رابه نیل
درفکند،ازگفته رب خلیل
خودزساحل کردباحسرت نگاه
گفت کای فرزندخردبی گناه
گرفراموشت کندلطف خدای
چون زهی زین کشتی بی ناخدای
وحی آمدکاین چه فکرباطلست
رهرومااینک اندرمنزلست
ماگرفتیم آنچه راانداختی
دست حق رادیدی ونشناختی
درتو،تنهاعشق ومهرمادریست
شیوه ما،عدل وبنده پروریست
نیست بازی کارحق،خودرامباز
آنچه بردیم از تو،باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتراست
دایه اش سیلاب وموجش مادر است
رودها ازخودنه طغیان می کنند
آنچه می گوییم ما،آن می کنند
به که برگردی،به ما بسپاردیش
کی توازمادوست ترمی داریش
قطره ای کز جویباری می رود
ازپی انجام کاری می رود
میهمان ماست،هرکس بینواست
آشنا با ماست،چون بی آشناست
مابخوابیم،ارچه مارارد کنند
عیب پوشی ها کنیم،اربدکنند
پیام داد سگ گله را،شبی گرگی
که صبحدم بره بفرست،میهمان دارم
مرابه خشم میاور،که گرگ بدخشم است
درون تیره ودندان خونفشان دارم
جواب داد،مراباتوآشنایی نیست
که رهزنی تو ومن نام پاسبان دارم
من از برای خور وخواب ،تن نپروردم
همیشه جان به کف وسربرآستان دارم
گرفتم آنکه فرستادم آنچه می خواهی
ز خودچگونه چنین ننگ رانهان دارم
هراس نیست مراهیچ گه زحمله گرگ
هراس کم دلی بره جوان دارم
شبان،به جرات وتدبیرم آفرین ها خواند
من این قلاده سیمین،ازآن زمان دارم
رفیق دزد نگردم به حیله وتلبیس
که عمر هاست به کوی وفامکان دارم
مرانکشته،به آغل درون نخواهی شد
دهان من نتوان دوخت،تادهان دارم
جفای گرگ،مراتازگی نداشت،هنوز
سه زخم کهنه به پهلو وپشت وران دارم
دوسال پیش،به دندان دم توبرکندم
کنون زگوش گذشتی،چنین گمان دارم
دکان کید،بروجای دیگر بگشای
فروش نیست در آنجاکه من دکان دارم