نصیحت
از هولِ واقعه و بیمِ جان بهر قوّت که ممکن بود، دست و پائی بزد و گوئی زبانِ نصیحت در گوش دلش میخواند.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
از هولِ واقعه و بیمِ جان بهر قوّت که ممکن بود، دست و پائی بزد و گوئی زبانِ نصیحت در گوش دلش میخواند.
خلق اندر چیزها بدون حق، بدان است که چیزها را چنان که هست مینبینند، و اگر بینندی برهندی. و دیدار درست بر دو گونه باشد: یکی آن که ناظر اندر شیء به چشم بقای آن نگرد و دیگر آن که به چشم فنای آن. اگر به چشم بقا نگرد مر کل را اندر بقای خود ناقص یابد؛ که به خود باقی نیاند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، کل موجودات اندر جنب بقای حق فانی یابد و این هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرماید.
پس اضافت فعل بنده به حق نیکوتر از اضافت فعل حق به بنده؛ که چون فعل حق به بنده مضاف بود بنده به خود قایم بود و چون فعل بنده به حق مضاف بود به حق قایم بود؛ که چون بنده به خود قایم بود.
رفتیم بقیه را بقا باد
لابد برود هر آنک او زاد
پنگان فلک ندید هرگز
طشتی که ز بام درنیفتاد
چندین مدوید کاندر این خاک
شاگرد همان شدست کاستاد
ای خوب مناز کاندر آن گور
بس شیرینست لا چو فرهاد
آخر چه وفا کند بنایی
کاستون ویست پارهای باد
گر بد بودیم بد ببردیم
ور نیک بدیم یادتان باد
گر اوحد دهر خویش باشی
امروز روان شوی چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهی
از طاعت و خیر ساز اولاد
آن رشته نور غیب باقیست
کانست لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق کان خلاصهست
آن باقی ماند تا به آباد
این ریگ روان چو بیقرارست
شکل دگر افکنند بنیاد
چون کشتی نوحم اندر این خشک
کان طوفانست ختم میعاد
زان خانه نوح کشتیی بود
کز غیب بدید موج مرصاد
خفتیم میانه خموشان
کز حد بردیم بانگ و فریاد
نظر کن درین موی باریک سر
که باریک بینند اهل نظر
چو تنهاست از رشتهای کمترست
چو پر شد ز زنجیر محکمترست
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را
رشتهٔ پیوند یاران را بریدن سهل نیست
چهرهٔ برگ خزان، زرد از جدایی میشود
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی