ابزار وبمستر

مرثیه

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۳:۰۰
فایلستان

چرا ز گفتار ماند لعل شکر خوار تو

چرا ز رفتار ماند قامت دلدار تو

ز چیست پژمرده شد نوگل رخسار تو

ببین که عمه کند ناله ز هجران تو



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

مرثیه

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۲:۵۹
فایلستان

ز بس که روز شبان پدرپدرگفتهُٔ

عاقبت از هجر باب از این جهان رفتهٔ

خوشا بحالت روان نزد پدرکشتهٔ

شوم فدای تو و آن دل بریان تو



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

هیمه

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۲:۵۸
فایلستان

بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفت

که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر

همیشه سر بفلک داشتیم در بستان

کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر

خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی

میان لاله ونسرین و سوسن و عبهر

حریر سبز بتن بود، پیش از این ما را

چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر

من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان

مگر نبود در این قریه، هیزم دیگر

بوقت شیر، ز شیرم گرفت دایهٔ دهر

نه با پدر نفسی زیستم، نه با مادر

عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم

بزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جر

ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنک

ز تندباد حوادث، نداشتیم خبر

فکند بی سببی در تنور پیرزنم

شوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمتر

ز دیده، خون چکدم هر زمان ز آتش دل

کسی نکرد چو من خیره، خون خویش هدر

نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین

خوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثر



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

مومیایی

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۲:۵۷
فایلستان

ای جسم سیاه مومیائی

کو آنهمه عجب و خودنمائی

با حال سکوت و بهت، چونی

در عالم انزوا چرائی

آژنگ ز رخ نمیکنی دور

ز ابروی، گره نمیگشائی

معلوم نشد به فکر و پرسش

این راز که شاه یا گدائی

گر گمره و آزمند بودی

امروز چه شد که پارسائی

با ما و نه در میان مائی

وقتی ز غرور و شوق و شادی

پا بر سر چرخ می‌نهادی

بودی چو پرندگان، سبکروح

در گلشن و کوهسار و وادی

آن روز، چه رسم و راه بودت

امروز، نه سفله‌ای، نه رادی

پیکان قضا بسر خلیدت

چون شد که ز پا نیوفتادی

صد قرن گذشته و تو تنها

در گوشهٔ دخمه ایستادی

گوئی که ز سنگ خاره زادی

کردی ز کدام جام می نوش

کاین گونه شدی نژند و مدهوش

بر رهگذر که، دوختی چشم

ایام، ترا چه گفت در گوش

بند تو، که بر گشود از پای

بار تو، که برگرفت از دوش

در عالم نیستی، چه دیدی

کاینسان متحیری و خاموش

دست چه کسی، بدست بودت

از بهر که، باز کردی آغوش

دیری است که گشته‌ای فراموش

شاید که سمند مهر راندی

نانی بگرسنه‌ای رساندی

آفت زدهٔ حوادثی را

از ورطهٔ عجز وارهاندی

از دامن غرقه‌ای گرفتی

تا دامن ساحلش کشاندی

هر قصه که گفتنی است، گفتی

هر نامه که خواندنیست خواندی

پهلوی شکستگان نشستی

از پای فتاده را نشاندی

فرجام، چرا ز کار ماندی

گوئی بتو داده‌اند سوگند

کاین راز، نهان کنی به لبخند

این دست که گشته است پر چین

بودست چو شاخه‌ای برومند

کدرست هزار مشکل آسان

بستست هزار عهد و پیوند

بنموده به گمرهی، ره راست

بگشوده ز پای بنده‌ای، بند

شاید که به بزمگاه فرعون

بگرفته و داده ساغری چند

کو دولت آن جهان خداوند

زان دم که تو خفته‌ای درین غار

گردنده سپهر، گشته بسیار

بس پاک دلان و نیک کاران

آلوده شدند و زشت کردار

بس جنگ، به آشتی بدل شد

بس صلح و صفا که گشت پیکار

بس زنگ که پاک شد به صیقل

بس آینه را گرفت زنگار

بس باز و تذرو را تبه کرد

شاهین عدم، بچنگ و منقار

ای یار، سخن بگوی با یار

ای مرده و کرده زندگانی

ای زندهٔ مرده، هیچ دانی

بس پادشهان و سرافرازان

بردند بخاک، حکمرانی

بس رمز ز دفتر سلیمان

خواندند به دیو، رایگانی

بگذشت چه قرنها، چه ایام

گه باغم و گه بشادمانی

بس کاخ بلند پایه، شد پست

اما تو بجای، همچنانی

بر قلعهٔ مرگ، مرزبانی

شداد نماند در شماری

با کار قضا نکرد کاری

نمرود و بلند برج بابل

شد خاک و برفت با غباری

مانا که ترا دلی پریشان

در سینه تپیده روزگاری

در راه تو، اوفتاده سنگی

در پای تو، در شکسته خاری

دزدیده، بچهرهٔ سیاهت

غلتیده سرشک انتظاری

در رهگذر عزیز یاری

شاید که ترا بروی زانو

جا داشته کودکی سخنگو

روزیش کشیده‌ای بدامن

گاهیش نشانده‌ای به پهلو

گه گریه و گاه خنده کرده

بوسیده گهت و سر گهی رو

یکبار، نهاده دل به بازی

یک لحظه، ترا گرفته بازو

گامی زده با تو کودکانه

پرسیده ز شهر و برج و بارو

در پای تو، هیچ مانده نیرو

گرد از رخ جان پاک رفتی

وین نکته ز غافلان نهفتی

اندرز گذشتگان شنیدی

حرفی ز گذشته‌ها نگفتی

از فتنه و گیر و دار، طاقی

با عبرت و بمی و بهت، جفتی

داد و ستد زمانه چون بود

ای دوست، چه دادی و گرفتی

اینجا اثری ز رفتگان نیست

چون شد که تو ماندی و نرفتی

چشم تو نگاه کرد و خفتی
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

جهاندار

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۲:۵۷
فایلستان

اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک

امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی

درشان تو و من به سخا و سخن امروز

ختم الامرائی به و ختم الشعرائی

باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت

کز عدل قبول آور اخلاص دعائی

بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت

ادریس بقا باش که فردوس لقائی

دادار جهان مشفق هر کار تو بادا

کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

فلک

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۲:۵۶
فایلستان

دلم از نیستی چو ترسانیست

تنم از عافیت هراسانیست

در دل از تف سینه صاعقه‌ایست

بر تن از آب دیده توفانیست

گه دلم باد تافته گوییست

گه تنم خم گرفته چوگانیست

موی چون تاب خورده زوبینی است

مژه چون آب داده پیکانیست

روز در چشم من چو اهرمنیست

بند بر پای من چو ثعبانیست

همچو لاله ز خون دل روییست

چون بنفشه ز زخم کف رانیست

زیر زخمی ز زخم رنج و بلا

دیده پتکی و فرق سندانیست

راست مانند دوزخ و مالک

مر مرا خانه‌ای و دربانیست

گر مرا چشمه‌ای است هر چشمی

لب خشکم چرا چو عطشانیست؟

بر من این خیره چرخ را گویی

همه ساله به کینه دندانیست

نیست درمان درد من معلوم

نیست یک درد کش نه درمانیست

نیست پایان شغل من پیدا

نیست یک شغل کش نه پایانیست

عجبا این چه شوخ دیده تنی است

ویحکا این چه سخت سر جانیست

من نگویم همی که محنت من

از فلانیست یا ز بهمانیست

نیست کس را گنه، چو بخت مرا

طالعی آفریده حرمانیست

نیست چاره چو روزگار مرا

آسمانی فتاده خذلانیست

نه از این اخترانم اقبالیست

نه از این روشنانم احسانیست

تیز مهری و شوخ برجیسی است

شوم تیری ونحس کیوانیست

گرچه در دل خلیده اندوهیست

ورچه بر تن دریده خلقانیست،

نه چو من عقل را سخن سنجی است

نه چو من نظم را سخن دانیست

سخنم را برنده شمشیریست

هنرم را فراخ میدانیست

دل من گر بخواهمش بحریست

طبع من گر بکاومش کانیست

طبع و دل خنجری و آینه‌ایست

رنج و غم صیقلی و افسانیست

تا شکفته است باغ دانش من

مجلس عقل را گل افشانیست

لعبتانی که ذهن من زاده‌ست

لهو را از جمال کاشانیست

نیست خالی ز ذکر من جایی

گرچه شهریست یا بیابانیست

نکته‌ای رانده‌ام که تالیفی است

قطعه‌ای گفته‌ام که دیوانیست

بر طبع من از هنر نونو

هر زمانی عزیز مهمانیست

همتم دامنی کشد ز شرف

هرکجا چرخ را گریبانیست

گر خزانیست حال من شاید

فکرت من نگر که نیسانیست

ور خرابیست جای من چه شود

گفتهٔ من نگر که بستانیست

سخن تندرست خواه از من

گرچه جان در میان بحرانیست

تجربت کوفته دلیست مرا

نه خطایی در او نه طغیانیست

قیمت نظم را چو پرگاریست

سخن فضل را چو میزانیست

انده ار چه بدآزمون تیریست

صبر تن دار نیک خفتانیست

ای برادر برادرت را بین

که چگونه اسیر ویرانیست

بینواییست مانده بر سختی

بانوا چون هزار دستانیست

تو چنان مشمرش که مسعودیست

با دل خویش گو مسلمانیست

مانده در محکم و گران بندیست

بسته در تنگ و تیره زندانیست

اندر آن چه همی نگر امروز

کاو اسیر دروغ و بهتانیست

گر چنین است کار خلق جهان

بد پسندیست، نابسامانیست

سخت شوریده کار گردونیست

نیک دیوانه سار کیهانیست

آن بر این بی‌هوا چو مفتونیست

و این بر آن بی‌گنه چو غضبانیست

آن به افعال صعب تنینی است

و این به اخلاق سخت شیطانیست

آن لجوجیست سخت پیکاریست

و این رکیکیست سست پیمانیست

هرکسی را به نیک و بد یک چند

در جهان نوبتی و دورانیست

مقبلی را زیادتیست به جاه

مدبری را ز بخت نقصانیست

آن تن آسوده بر سر گنجیست

و این دل آواره از پی نانیست

هر کجا تیز فهم داناییست

بندهٔ کند فهم نادانیست

تن خاکی چه پای دارد کو

باد جان را دمیده انبانیست

عمر چون نامه‌ایست از بد و نیک

نام مردم بر او چه عنوانیست

تا نگویی چو شعر برخوانم

کاین چه بسیار گوی کشخانیست

کرده‌ام نظم را معالج جان

ز آن که از درد دل چو نالانیست

کز همه حاصلی مرا نظمیست

گرچه ناسودمند برهانیست

بخرد هر که خواهدم امروز

خلق را ارز من چه ارزانیست

تو یقین دان که کارهای فلک

در دل روز و شب چو پنهانیست

هیچ پژمرده نیستم که مرا

هر زمان تازه تازه دستانیست

نیک و بد هرچه اندر این گیتی است

به خرابیست یا به عمرانیست،

آدمی را ز چرخ تاثیریست

چرخ را از خدای فرمانیست

گشته حالی چو بنگری، دانی

که قوی فعل حال گردانیست
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

تفکر

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۲:۵۵
فایلستان

به اصل خویش یک ره نیک بنگر

که مادر را پدر شد باز و مادر

جهان را سر به سر در خویش می‌بین

هر آنچ آمد به آخر پیش می‌بین

در آخر گشت پیدا نفس آدم

طفیل ذات او شد هر دو عالم

نه آخر علت غایی در آخر

همی گردد به ذات خویش ظاهر

ظلومی و جهولی ضد نورند

ولیکن مظهر عین ظهورند

چو پشت آینه باشد مکدر

نماید روی شخص از روی دیگر

شعاع آفتاب از چارم افلاک

نگردد منعکس جز بر سر خاک

تو بودی عکس معبود ملایک

از آن گشتی تو مسجود ملایک

بود از هر تنی پیش تو جانی

وز او در بسته با تو ریسمانی

از آن گشتند امرت را مسخر

که جان هر یکی در توست مضمر

تو مغز عالمی زان در میانی

بدان خود را که تو جان جهانی

تو را ربع شمالی گشت مسکن

که دل در جانب چپ باشد از تن

جهان عقل و جان سرمایهٔ توست

زمین و آسمان پیرایهٔ توست

ببین آن نیستی کو عین هستی است

بلندی را نگر کو ذات پستی است

طبیعی قوت تو ده هزار است

ارادی برتر از حصر و شمار است

وز آن هر یک شده موقوف آلات

ز اعضا و جوارح وز رباطات

پزشکان اندر آن گشتند حیران

فرو ماندند در تشریح انسان

نبرده هیچکس ره سوی این کار

به عجز خویش هر یک کرده اقرار

ز حق با هر یکی حظی و قسمی است

معاد و مبدا هر یک به اسمی است

از آن اسمند موجودات قائم

بدان اسمند در تسبیح دائم

به مبدا هر یکی زان مصدری شد

به وقت بازگشتن چون دری شد

از آن در کامد اول هم بدر شد

اگرچه در معاش از در به در شد

از آن دانسته‌ای تو جمله اسما

که هستی صورت عکس مسما

ظهور قدرت و علم و ارادت

به توست ای بندهٔ صاحب سعادت

سمیعی و بصیری، حی و گویا

بقا داری نه از خود لیک از آنجا

زهی اول که عین آخر آمد

زهی باطن که عین ظاهر آمد

تو از خود روز و شب اندر گمانی

همان بهتر که خود را می‌ندانی

چو انجام تفکر شد تحیر

در اینجا ختم شد بحث تفکر



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

نوحه

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۲:۵۴
فایلستان

این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟

یا روضهٔ مقدس فرزند مصطفاست؟

این داغ سینهٔ اسدالله و فاطمه است؟

یا باغ میوهٔ دل زهرا و مرتضاست؟

ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟

یا منزل معالی و معمورهٔ علاست؟

ای تن، تویی و این صدف در «لو کشف»؟

ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتا» ست؟

ای جسم، خاک شو، که بیابان محنتست

وی چشم؟ آب ریز، که صحرای کربلاست

سرها برین بساط، مگر کعبهٔ دلست؟

رخها بر آستانه، مگر قبلهٔ دعاست؟

ای بر کنار و دوش نبی بوده منزلت

قندیل قبهٔ فلکی خاک این هواست

تو شمع خاندان رسولی به راستی

پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست

بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع

جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست

قندیل ازین دلیل که: زردست روشنست

کو را حرارت از جگر ماتم شماست

هر سال تازه می‌شود این درد سینه سوز

سوزی که کم نگردد و دردی که بی‌دواست

کار فتوت از دل و دست تو راست شد

اندرجهان بگوی که: این منزلت کراست؟

در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت

آبی که فیضش از مدد آتش عناست

قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست

زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتا» ست

زرینه شمع بر سرقبرت چو موم شد

زان آتشی که از جگر مؤمنان بخاست

ای تشنهٔ فرات، یکی دیده بازکن

کز آب دیده بر سر قبر تو دجله‌هاست

آتش، عجب، که در دل گردون نیوفتاد!

در ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست

شمشیر تا ز بد گهری در تو دست برد

نامش همیشه هندو و سر تیزو بی‌وفاست

از بهر کشتن تو به کشتن یزید را

لایق نبود، کشتن او لعنت خداست

آن پیرهن که گشت به دست حسود چاک

اندر بر معاویه دیریست تا قباست

فرزند بر عداوت آبا پراگند

تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست

گردیست بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما

بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست

با دوستان خویشتن از راه دشمنی

رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟

گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد

امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست

شاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدند

وانگه ببندگی تو راضی، گرت رضاست

از آب چشم مردم بیگانه گرد تو

گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست

حالت رسیدگان غمت را گرفت شور

شورابهٔ دو دیدهٔ یک یک برین گواست

کار مخالف تو برون افتد از نوا

چون در عراق ساز حسینی کنند راست

بر عود تربت تو چوشکر بسوختیم

از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟

چون کاه میکشد به خود این چهرهای زرد

این عود زن نگار، که همرنگ کهرباست

عودی که میوهٔ دل زهرا درو بود

نشگفت اگر شکوفهٔ او زهرهٔ سماست

صندوق تو ز روی به زر در گرفته‌ایم

وین زرفشانی ارچه برویست بی‌ریاست

روزی ز سر گذشت تو دیدم حکایتی

زان روز باز پیشهٔ من نوحه و بکاست

تا میل قبهٔ تو در آمد به چشم من

تاریکی از دو چشم جهان بین من جداست

بر تربت تو وقف کنم کاسهای چشم

زیرا که کیسهٔ زرم از سیم بی‌نواست

تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعل

وین کار کردنیست، که تابوت پادشاست

چشم ارز خون دل شودم تیره، باک نیست

در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست

چون خاک عنبرین ترا نیست آهویی

مانندش ار به نافهٔ چینی کنم خطاست

قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد

زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست

کردم به حله روی ز پیشت به حیله، لیک

پایم نمی‌رود، که مرا دیده از قفاست



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

نیستان

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۲:۵۳
فایلستان

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید

پرده‌هااش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید

همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای

زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست

زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

آینه

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۲:۵۲
فایلستان

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد

چرا با آینه ما روگرانیم

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار ما هم مردمانیم

فسون قل اعوذ و قل هو الله

چرا در عشق همدیگر نخوانیم

غرض‌ها تیره دارد دوستی را

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده پرست و خصم جانیم

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا

به هستی متهم ما زین زبانیم



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
نور حق
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نور حق است. || طراح قالب avazak.ir