قسمت
جهان بیوفا زندان ما بی
گل غم قسمت دامان ما بی
غم یعقوب و محنتهای ایوب
همه گویا نصیب جان ما بی
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
جهان بیوفا زندان ما بی
گل غم قسمت دامان ما بی
غم یعقوب و محنتهای ایوب
همه گویا نصیب جان ما بی
بر لبش قفل و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
بغیر دیدهٔ خونبار، هیچ دریائی
ندیده ایم که باشد همیشه طوفان وار
چو نام دوست مکرر نمی شود هرگز
هزار بار اگر نام یا علی کنم تکرار
چشم حق بین بجز از حق نتوان دیدن. باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است. گل توحید نروید ز زمینی که درو. خاک شرک و حسد و کبر و ریا و کین است. مسکن دوست ز جان میطلبیدم گفتا. مسکن دوست اگر هست دل مسکین است.
ای نیکویان که دراین دنیا یید
یا کسی از بعد بدنیا آئید
اینکه خفته است دراین خاک منم
مدفن, عشق جهان است اینجا
یک جهان بهرنهان است اینجا
عاشقی بود بدنیا فن من
مدفن, عشق بود مدفن, من
هرکه را روی خوش وخوی نیکوست
مرده زنده من عاشق اوست
لااِلهَ اِلا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ یُحْیی وَ یُمیتُ
معبودی جز خدا نیست یگانه ای که شریک ندارد پادشاهی خاص او است و از آن او است حمد زنده کند و بمیراند
وَیُمیتُ وَیُحْیی وَهُوَ حَیُّ لا یَموُتُ بیَدهِ الْخَیْرُ وَهُوَ عَلی کُلِّشَیْءٍ قدیرٌ
و بمیراند و زنده کند و او است زنده ای که نمیرد هرچه خیر است بدست او است و او بر هر چیز توانا است.
رود روان نای وچمن راه او
چشمه امید فلک جای او
می گذرد از پی جان و سمن
در پی عشق وثنای و میهن
ای پر و بال تو شکسته برجای
ای تن تو خون فتاده در پای
«فائق»«زهراحق بین»
این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام
ذوق دریا کی شناسد هر که در دام او فتاد
چو آمد به سر نوبت قال و قیل
فرو کوفت طبال طبل رحیل
نقیبان نهادند مهد زرش
به پشت هیونان که پیکرش
هیونان هامون بر کوه فر
وز آن مهد کوهانشان کوه زر
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده می تاختند
به تن های آزرده می ساختند
شتابان نه شب را شمردند شب
نه از روز کردند روزی طلب
پس از چند گاهی ازان راه سخت
به اقلیم خویش اوفکندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
شدند از پی مصریان زین سخن
همه گازران جامه بر نیل زن
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصه سینه سوز
شد از شعله آه گیتی فروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سر منزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند همچو شب معجر صبح زنگ
ز دست فلک سینه کوبد به سنگ
به ناخن خراشد رخ تازه را
کند تازه از خون دل غازه را
به زخم طپانچه در آن داوری
سمن را دهد رنگ نیلوفری
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار
بیندازد از تن حریری لباس
کند طوق گردن ز پشمین پلاس
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دلها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامه ها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
چو در پرده کردند با او خطاب
ز پرده شنیدند نیکو جواب
گداز امن درین انجمن کم افتادست
به خانهای که تویی سقف آن خم افتادست
ز سعی اگر همه ناخن شوی چه خواهیکرد
گره به رشتهٔ تدبیر محکم افتادست
مگر به سجده توان پیش برد ناز غرور
که همچو شمع سر ازپا مقدم افتادست
جهان تلاش لگدکوب یکدگر داره
چو سبحه قافلهها درپی هم افتادست
ازین قیامت توفان نفس مگوی و مپرس
کجاست آدمی، آتش به عالم افتادست
فناست آنچه ز علم و عیان به جلوه رسید
هنوز صورت انجام مبهم افتادست
ز نقش پا به جبین وارسید ونوحه کنید
نگین ماست که یکسر ز خاتم افتادست
یکی است پست و بلند بنای هستی ما
به خاک، سایهٔ نقش قدمکم افتادست
سراغ وحشت فرصت ز اشک ماگیرید
سحر ز باغ گذشتهست شبنم افتادست
صبا درین چمن از غنچهها نقاب مدر
سر همه به گریبان ماتم افتادست