گیتی
کجا آنک بر کوه بودش کنام
آرمیده ز آرام و ز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز
کسی آشکارا ندارد ز راز
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
کجا آنک بر کوه بودش کنام
آرمیده ز آرام و ز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان
تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز
کسی آشکارا ندارد ز راز
نباشد سرکشی در طبع پیران خرد تمکین
به صد من زور بردارد زجا، طفلی کمانی را
ز پاس هیچ دل غافل مشو در عالم وحدت
که دارد در بغل هر غنچه اینجا گلستانی را
ندارد شکوه بر اوضاع مردم،دیده حق بین
به یوسف می توان بخشید جرم کاروانی را
تو کز نازکدلی از نکهت گل روی می تابی
چه لازم بر سر حرف آوری آتش زبانی را؟
دل آیینه از تسخیر طوطی آب می گردد
نه آسان است صید خویش کردن نکته دانی را
شهید کربلا در تسلی زینب
به گریه گفت که دختر امیر عرب
جهان نکرده وفایی به مادر و پدرم
مگر ز جدا گرم تو من عزیزترم؟
تمام ساغر صهبای مرگ نوشیدند
ز هر دیده حق بین خویش پوشیدند
مشکلات ما را قوی و به سمت پیروزی های بزرگ تر هدایت می کنند. کوهنوردی آسان نیست، اما منظره ای هم که از قله کوه دیده می شود ، بسیار زیباست.
دریغا که از همه جانب بساحت حق راه است و هیچ رونده نه، بستان عزت پر ثمار لطایف است و خورنده نه، همه عالم پر صدف دعوی است و یک جوهر معنی نه، همه عالم یوسف دلبر است و یعقوب دلشده نه.
بوی بهار شوق تو را رنگ معجزی ست
کارد به رقص و زمزمه مرغ کباب را
خاکستر است شعله ام امروز و خوشدلم
یعنی رسانده ام به صبوری شتاب را
ما را ز تیغ مرگ مترسان که از ازل
بر موج بسته اند کلاه حباب را
اسباب زندگی همه دام تحیر است
غیر از فریب هیچ نباشد سراب را
دردا که در این سوز و گدازم کس نیست
همراه درین راه درازم کس نیست
در قعر دلم جواهر راز بسیست
اما چه کنم محرم رازم کس نیست
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
همه چیز را همانطور که هست بپذیر .خواستن تنها،چیزی را تغییر نمی دهد.خواستن،باد را از وزیدن باز نمی دارد ،و برف را به آب نبات تبدیل نمی کند.اگر می خواهی چیزها را بهتر از خودشان تبدیل کنی، با آنها همان گونه که هستند مواجه شو.
کنونت که امکان گفتار است
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت زبان درکشی