قرآن
ببینی بینقاب آن گه جمال چهره قرآن
چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
ببینی بینقاب آن گه جمال چهره قرآن
چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن
«وَ اللَّهُ یَحْکُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ» لا رادّ لقضائه و لا ناقض لامره، خداوندیست کارگزار، راست کار، پاک داد، نیکو نهاد، کارها پرداخته بحکمت خود، بنیادها ساخته بعلم خود، حکمها رانده بخواست خود، هر کسی را قسمتی رفته و هر یکی را بر کاری داشته، چون میدانی که بر وی اعتراض نیست و از حکم وی اعراض نیست بهر چه پیش آید رضا ده که جز ازین روی نیست، در راه دین منزلی بزرگوار تر از رضا دادن بحکم وی نیست و یافت کرامت قربت را و سیلتی تمامتر از رضا نیست.
الهی جلال عزّت تو جای اشارت نگذاشت، محو و اثبات تو راه اضافت برداشت، تا گم گشت، هر چه رهی در دست داشت، الهی زان تو میفزود و زان رهی میکاست تا آخر همان ماند که اوّل بود راست.
عافیت تنی بود بیبلا و علت دمی بیهوا و بدعت دلی بیحسد و عداوت دیوانی بیجفا و زلت، طاعتی بیریا و سمعت.چون این پنج معنی مرد را مسلم گردد نعمت دین و دنیا بر وی تمام گردد.
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم
چون سایهٔ مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم
هر چند که در دیدهٔ ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم
روندگان در راه تقوی سه است: قدم شریعت در قلب روشن کند. قدم طریقت در دل روشن کند. قدم حقیقت در جان روشن کند.
عاقلی، دیوانهای را داد پند
کز چه بر خود میپسندی این گزند
میزنند اوباش کویت سنگها
میدوانندت ز پی فرسنگها
کودکان، پیراهنت را میدرند
رهروان، کفش و کلاهت میبرند
یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن
کینه میجوئی، چو میبندی دهن
گر بخندی، ور بگریی زار زار
بر تو میخندند اهل روزگار
نان فرستادیم بهرت وقت شب
نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب
آب دادیمت، فکندی جام آب
آب جوی و برکه خوردی، چون دواب
خوابگاه، اندر سر ره ساختی
بستر آوردند، دور انداختی
برگرفتی زادمی، چون دیو روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
تا تو سر برداشتی، بگریختند
نانوا خاکستر افشاندت بچشم
آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم
رندی، از آتش کف دست تو خست
سوختی، آتش نیفکندی ز دست
چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد
خوی با بدبختی و پستی نکرد
مست را، مستی اگر یک ره بود
مستی تو، هر گه و بیگه بود
بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود، با یکی زایشان بگوی
گفت، من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوهٔ پروردگار
دیده، زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان
لیک من عاقلترم از عاقلان
گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
عارفان، کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود، خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه میبینی، به جز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه میبینی، بغیر از خاک و خشت
چون سرشتم از گل است، از نور نیست
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست
گنجها بردم که ناید در حساب
ذرهها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه میدانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند
تو، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد، چون
از طبیبم گر چه میدادی نشان
من نمیبینم طبیبی در جهان
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
بیته یکدم دلم خرم نمانی
اگر رویت بوینم غم نمانی
اگر درد دلم قسمت نمایند
دلی بی غم درین عالم نمانی