صواب
مزن تا توانی به گفتار دم
نکو گوی گر دیر گویی چه غم
بیندیش و آنگه برآور نفس
وزان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از تو به گرنگویی صواب
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
مزن تا توانی به گفتار دم
نکو گوی گر دیر گویی چه غم
بیندیش و آنگه برآور نفس
وزان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از تو به گرنگویی صواب
نیست ما را در جهان آب و گل ویرانه ای
خانه بر دوشان دریاییم ما همچون حباب
غیر را در خلوت دربسته ما بارنیست
در میان جمع تنهاییم ما همچون حباب
از گرانی بار بر دریا چولنگر نیستیم
از سبکروحی سبکپاییم ما همچون حباب
رزق ما از بحر پر گوهر بود دست تهی
تا به حرف پوچ گویاییم ما همچون حباب
گر چه از سر در هوایانیم پیش ناقصان
پرده دار بحر یکتاییم ما همچون حباب
لاف یکتایی ز ما روشن ضمیران دور نیست
زاده آن بحر یکتاییم ما همچون حباب
هزار کاسه سرت رفت سوی خوان فلک
چو در فتاد از آن دیگ در دهان حلوا
پیاپی از سوی مطبخ رسول می آید
که پخته اند ملایک بر آسمان حلوا
به آبریز برد چونک خورد حلوا تن
به سوی عرش برد چونک خورد جان حلوا
به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر
که تا چو کفچه دهان پر کنی حلوا
دلی که از پی حلوا چو دیگ سوخت سیاه
کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا
خموش باش که دگر حق نگویدش که بده
چه جای نان ندهد هم به صد سنان حلوا
اگر طرحی در عمل مشکل تر از آن شد که فکر می کردی، دلسرد نشو. همه چیز این دنیا همین طور است. خصوصاً اگر ارزشمند باشد. لاجرم خود حبابی بیش نبود، زیبا اما تو خالی.
هر لحظه وحی آسمان آید بر سر جانها
کاخر چو دردی در زمین تا چند می باشی برآ
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک
خورشید و ماه پنهان شود گر تیرگی گردد هوا
باد شمالی می وزد کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل سحر در می دمد باد صبا
باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می زند
گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا
ز ابتدای حدوث خود انسان
تا به هنگام رفتنش ز جهان
حرکات طبیعتش باشد
انتقالات فطرتش باشد
شد به هر صورتی که بزم آرا
لَم یَزل ینتقل الی الاُخرا
به همین بعد رحلت از دنیا
به صراط خود است، رَه پیما
گر نماید مساعدت توفیق
اِنّهُ خیرُ صاحبٍ و رفیق
کند از هر مقام و منزل نقل
تا شود متصل به عالم عقل
این به شرطی که اهل آن باشد
جوهرش از مقربان باشد
یا به اهل یمین کند پیوند
به توسط اگر بود خرسند
معنی مطلق صراط این است
پیش چشمی که پاک و حق بین است
از صراط آنچه مستقیم آید
رهبر جنّت و نعیم آید
سالکش ساکن جنان گردد
مورد رحمت و امان گردد
ره توحید، معرفت باشد
جاده تنگ معدلت باشد
که توسط میان اضداد است
انحراف از توسط، ایجاد است
شرط این ره شناس در هر حال
التزام صوالح اعمال
شرع و ملت، صراط حق باشد
سالکش بر سماط حق باشد
چون دم تیغ تیز، باریک است
بی چراغ دلیل، تاریک است
دیده راگر خدای نور دهد
در ریاضت، دل صبور دهد
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن وامان را بگزین گوشه گران را
چون طینتت به محنت و حسرت نوشته اند
گر وحش و طیر به تو بگریند هم رواست
نی،نی! ازین میانه تو مخصوص نیستی
در هر که بنگری به همین داغ مبتلاست
از ممکنات به ز ملک نیست هیچ کس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مُرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
هنگام غلیان احساسات ، هیچ تصمیم مهمی نگیر، در این صورت اشتباه خواهی کرد. اول درونت را آرام کن، ذهن مانند یک دریاچه است، هنگام غلیان احساس، دریاچه مواج است.دریاچه هنگامی نورماه را منعکس می کند که آرام باشد.