خامش
بر لوح زمانه نیست یک حرف صواب
از حرفه حرف خوانیش روی بتاب
بی گوش و زبان چه خوش بود فهم خطاب
زین خامش گویا که کتاب است کتاب
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
بر لوح زمانه نیست یک حرف صواب
از حرفه حرف خوانیش روی بتاب
بی گوش و زبان چه خوش بود فهم خطاب
زین خامش گویا که کتاب است کتاب
زین پس اگرم ضعیف تن خواهد بود
پیدا نه نشان پیرهن خواهد بود
ور یار نه در کنار من خواهد بود
پیراهن دیگرم کفن خواهد بود
به قصد کوی تو بیرحم عاشقان ز وطنها
روان شوند فکنده به دوش خویش کفنها
فغان که در همهٔ عمر یک سخن نشنیدی
ز ما و میشنوی زین سبب ز خلق سخنها
گر ملک تو شام و گر یمن خواهد بود
وز سر حد چین تا به ختن خواهد بود
روزی که ازین سرا کنی عزم سفر
همراه تو هفت گز کفن خواهد بود
تن پاکت که زیر پیرهن است
وحده لاشریک له چه تن است
هست پیراهنت چو قطرهٔ آب
که تنگ گشته برگل و سمن است
با خودم کش درون پیراهن
که تو جانی و جان من بدن است
تازیم در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت کفن است
دل بسی بردهای نکو بشناس
آنکه خسته تر است ازان من است
اندرا و میان جان بنشین
که تو جانی و جان ترا بدن است
ای آن که به گِل، گُل چمن پوشیدی
در زیر زمین مشک ختن پوشیدی
دی از سر ناز پیرهن پوشیدی
و امروز به خاک در، کفن پوشیدی
در خاک ترا وطن نمیدانستم
وان ماه تو در کفن نمیدانستم
میدانستم که بی تو نتوانم زیست
بی روی تو زیستن نمیدانستم
میدوید آن عامی زیر و زبر
تا نماز مرده در یابد مگر
آن یکی دیوانه چون او را بدید
کو در آن تعجیل بیخود میدوید
گفت چیزی سرد میگردد براه
هین بدو تا در رسی آنجایگاه
هستی از مردار دنیا ناصبور
میروی چون مرده میبینی ز دور
میخوری مردار دنیا ماه و سال
وین خود از جوعست برمردان حلال
تا که یک عاقل برآرد یک دمی
جاهلان خوردند در هم عالمی
تا بحکمت لقمهٔ لقمان خورد
در خیانت خائنی صد جان خورد
اهل دنیا چون سگ دیوانه اند
در گزندت زانکه بس بیگانه اند
میخورند از جهل مرداری بناز
میکنند آنگه کفن از مرده باز
چون جان تو میستانی چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
بردار این طبق را زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن
این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سر کسی نمیرد نی زین سر است مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن
چون زین قفس برستی در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مؤمنی و شیرین هم مؤمن است مرگت
ور کافری و تلخی هم کافر است مردن
گر یوسفی و خوبی آیینهات چنان است
ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن
خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی کور و کر است مردن