حق
ای چرخ فلک پایهٔ پیروزهٔ تو
زنبیل جهان گدای دریوزهٔ تو
صد سال فلک خدمت خاک تو کند
نگزارده باشد حق یکروزهٔ تو
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
ای چرخ فلک پایهٔ پیروزهٔ تو
زنبیل جهان گدای دریوزهٔ تو
صد سال فلک خدمت خاک تو کند
نگزارده باشد حق یکروزهٔ تو
ای پیر اگر تو روی با حق داری
یا همچو صلاح دست مطلق داری
اینک رسن دراز و اینک سر دار
بسم الله اگر سر انا الحق داری
اگرچه خور به چرخ چارمین است
شعاعش نور و تدبیر زمین است
طبیعت های عنصر نزد خور نیست
کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست
عناصر جمله از وی گرم و سرد است
سپید و سرخ و سبز و آل و زرد است
بود حکمش روان چون شاه عادل
که نه خارج توان گفتن نه داخل
چو از تعدیل شد ارکان موافق
ز حسنش نفس گویا گشت عاشق
از ایشان می پدید آمد فصاحت
علوم و نطق و اخلاق و صباحت
ملاحت از جهان بیمثالی
درآمد همچو رند لاابالی
به شهرستان نیکویی علم زد
همه ترتیب عالم را به هم زد
گهی بر رخش حسن او شهسوار است
گهی با نطق تیغ آبدار است
چو در شخص است خوانندش ملاحت
چو در لفظ است گویندش بلاغت
ولی و شاه و درویش و توانگر
همه در تحت حکم او مسخر
درون حسن روی نیکوان چیست
نه آن حسن است تنها گویی آن چیست
جز از حق مینیاید دلربایی
که حق گه گه ز باطل مینماید
مؤثر حق شناس اندر همه جای
ز حد خویشتن بیرون منه پای
حق اندر کسوت حق بین و حق دان
حق اندر باطل آمد کار شیطان
آن تن که حساب وصل میراند نماند
و آن جان که کتاب صبر میخواند نماند
گر بوی بری که غم ز دل رفت، نرفت
ور وهم کنی که جان بجا ماند، نماند
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رای من و تست
از موم بدست خویش هم نتوان کرد
تابوت مرا باز کن ای خواجه زمانی
وز صورت ما بین ز رخ دوست نشانی
تا دیدهٔ چون نرگس ما بینی در خاک
از خون دل ما شده چون لاله ستانی
تا دو لب پر گوهر ما بینی در خاک
در گور چو پر خاک یکی غالیه دانی
تا قامت چون تیر مرا بینی در گل
چفته شده و خشک چو بیتوز کمانی
ما کشتهٔ چشم بد چرخیم وگرنه
اینجا چه کند خفته تر و تازه جوانی
نادیده چو شاهان جوان بخت به ناگاه
برساخته از تختهٔ تابوت نشانی
یک نو خط نوشاد میفتاد به صد قرن
زین چنبر گردنده به صد قرن قرانی
آن جامه که میل تن ما بود بد و بیش
از مردن او گور بپوشید چنانی
ای دوست چو سودی نکند گوهر ما را
آن به که نکوشی بخروشی به فغانی
نان پیش فرست از پی آن کامدگان را
آبیست درین در ز پی دادن نانی
خر پشتهٔ ما بیش میارای که ما را
هر روز میآراسته بخشند جنانی
اینجا همه لطفست کسی را که نبودست
هرگز به خدا و به رسولانش گمانی
زانگونه که گر هیچ بپرسی ز تو هر خاک
زین شکر عجب نیست که بیکام و زبانی
از بس کرم و لطف خداوند برآید
آوازهٔ المنةالله به جهانی
بیخدمت او کس به همه جای مماناد
چون خامه و چون نیزه یکی بسته میانی
دیدیم که اندر ره او شرک نگنجد
خود را ز همه باز خریدیم به جانی
ای پیر همان کن تو که ما روز جوانی
حقا که در این بیع نکردیم زیانی
با خدمت حق باش که گر باشی ور نه
از مرگ بیابی به همه عمر امانی
کز بهر تو یک روز همین بانگ برآید
در گوش عزیزانت که بیچاره فلانی
یک نیمه ز عمر شد به هر تیماری
تا داد فلک به آخرم دلداری
بر من فلکا تو را چه منت؟ باری
تا عمر به نستدی ندادی یاری
در تیرگی حال من روشن به
می دوست به هر حال و خرد دشمن به
اکنون که عنان عمر در دست تو نیست
در دست تو آن رکاب مرد افکن به
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست
یا جان فرشته است یا روح پریست
مرده است هرآنکه بیچنین روح نزیست
بیاو به خبر بودن از بیخبریست
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد