فلك
فلك زار و نزارم كردي آخر
جدا از گلعذارم كردي آخر
ميان تختهٔ نرد محبت
شش و پنجي بكارم كردي آخر
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
فلك زار و نزارم كردي آخر
جدا از گلعذارم كردي آخر
ميان تختهٔ نرد محبت
شش و پنجي بكارم كردي آخر
در وصفِ تو، عقل، طبعِ ديوانه گرفت
جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
چون شمع تجلّي تو آمد به ظهور
طاووسِ فلك، مذهبِ پروانه گرفت
اي خورده غم تو يك به يك چنديني
در شوق تو مَردُم و مَلَك چنديني
چون درتو نميرسد فلك يك ذره
چه سود ز گشتن فلك چنديني
هم چار گهر، چاكر دربان تواند
هم هفت فلك، حلقهٔ ايوان تواند
جانهاي جهانيان، درين حبس حواس،
اجراخور نايبان ديوان تواند
اي گوهر كانِ فضل و درياي علوم
وز راي تو دُرِّ دُرجِ گردون منظوم
بر هفت فلك نديد و در هشت بهشت
نُه چرخ، چو تو، پيشروِ ده معصوم
آن بحر كه در يگانگي اوست يكي
يك قطره در آن بحر نسنجد فلكي
گر هژده هزار عالم افتد در وي
حقّا كه از او برون نيايد سمكي
مائيم كه نه سوخته و نه خاميم
نه صاف چشيده و نه دُرد آشاميم
گرچه چو فلك ز عشق بيآراميم
صد سال به تك دويده در يك گاميم
تا كي باشم گِردِ جهان در تك و تاز
بر هيچ نه قطع ميكنم شيب و فراز
چيزي كه فلك نيافت در عمرِ دراز
من ميطلبم تا ز كجا يابم باز
دگرباره به پرسيدش جهاندار
كه دارم زين قياس انديشه بسيار
نخستم در دل آيد كاين فلك چيست
درونش جانور بيرون او كيست
جوابش داد مرد نكتهپرداز
كه نكته تا بدين دوري مينداز
حسابي را كزين گنبد برونست
جز ايزد كس نميداند كه چونست
هر آنچ آمد شد اين كوي دارد
در او روي آوريدن روي دارد
وز آنصورت كه با چشم آشنا نيست
به گستاخي سخن راندن روا نيست
بلنداني كه راز آهسته گويند
سخنهاي فلك سر بسته گويند
فلك بر آدمي در بسته دارد
چو طرفه گو سخن سربسته دارد
گر عهد جواني چو فلك سركش نيست
چندين چه دود كه پاي بر آتش نيست
آنگاه كه بود، ناخوشيها خوش بود
و امروز كه او نيست خوشيها خوش نيست