حق
هر كه را ديده ني به حق بيناست
ديده او به ديد حق نه سزاست
تا نگردد به حكم «بي يبصر»
ديده تو به عين حق ناظر
نيست امكان جمال حق ديدن
گل ز باغ شهود حق چيدن
چون تو سازي روان ز نافله ها
به ديار قبول قافله ها
بر قواي تو وحدت و اطلاق
غالب آيد به قدر استحقاق
چشم و گوش و زبان تو هر يك
عين هستي حق شود بي شك
وصف امكان شود در او مغلوب
منصبغ يابي اش به حكم وجوب
هر كه عرف مقربان داند
اهل قرب فرايضت خواند
ور كني اين دو قرب را با هم
جمع باشي يگانه عالم
نقد قربين حاصل تو بود
قاب قوسين منزل تو بود
ور ز همت كمي بلند روي
كه مقيد به جمع هم نشوي
دوران باشدت درين سه مقام
بي تقيد به قيد هيچكدام
پا ز عالي نهي سوي اعلي
سرفرازي به اوج او ادني
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]