افق
افكار و روياهايت را بسط بده هنگامي كه در بيرون چمنزاري پهناور است كه از هر سو تا افق امتداد دارد چرا خود را در آغل حبس كني.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
افكار و روياهايت را بسط بده هنگامي كه در بيرون چمنزاري پهناور است كه از هر سو تا افق امتداد دارد چرا خود را در آغل حبس كني.
در بحر يقين كه در تحقيق بسيست
گرداب درو چو دام و كشتي نفسيست
هر گوش صدف حلقهٔ چشميست پر آب
هر موج اشاره اي ز ابروي كسيست
عالم به خروش لا اله الا هوست
عاقل بگمان كه دشمنست اين يا دوست
دريا به وجود خويش موجي دارد
خس پندارد كه اين كشاكش با اوست
گريم ز غم تو زار گويي زرقست
چون زرق بود كه ديده در خون غرقست
تو پنداري كه هر دلي چون دل توست
ني ني صنما ميان دلها فرقست
نرديست جهان كه بردنش باختنست
نرادي او بنقش كم ساختنست
دنيا بمثل چو كعبتين نردست
برداشتنش براي انداختنست
اي با رخت انوار مه و خور همه هيچ
با لعل تو سلسبيل و كوثر همه هيچ
بودم همه بين، چو تيز بين شد چشمم
ديدم كه همه تويي و ديگر همه هيچ
گاهي چو مرده در كفن ميسازد
گاهي از من، هزار من ميسازد
ميسوخت مرا اگر نميسوخت دلم
اين ميسوزد كه او بمن ميسازد
هستي كه عيان نيست روان در شأني
در شأن دگر جلوه كند هر آني
اين جمله بجو ز كل يوم في شأن
گر بايدت از كلام حق برهاني
دل صافي كن كه دل به حق مي نگرد
دلهاي پراكنده به يك جو نخرد
زاهد كه كند صاف دل از بهر خدا
گويي ز همه مردم عالم ببرد
هر ذره كه مي بيني خورشيد در او پيداست
در ديدهٔ ما بيند چشمي كه به حق بيناست
گر شخص نمي بيني در سايه نگر باري
همسايهٔ او مائيم اين سايه ازو پيداست
تا صورت خود بيند در آينهٔ معني
معني همه عالم در صورت او پيداست
ما در طلبش هر سو چون ديده همي گرديم
ما طالب و او مطلوب وين طرفه كه او با ماست
موجيم در اين دريا مائيم حجاب ما
چون موج نشست از پا مائي ز ميان برخواست
هر بنده كه مي بيني درياب كه سلطانيست
هر قطره ز جود او چون درنگري درياست
گفتار خوشم بشنو كز ذوق همي گويم
گر بنده ز خود گويد سيد به خدا گوياست