بلا
زلفينانت هميشه خم در خم باد
واندوهانت هميشه دم در دم باد
شادان به غم مني غمم بر غم باد
عشقي كه به صد بلا كم آيد كم باد
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
زلفينانت هميشه خم در خم باد
واندوهانت هميشه دم در دم باد
شادان به غم مني غمم بر غم باد
عشقي كه به صد بلا كم آيد كم باد
آن سرو كه جايش دل غم پرور ماست
جان در غم بالاش گرفتار بلاست
از دوري او به ناخن محرومي
سد چاك زديم سينه جايش پيداست
تو مرا جان و جهاني چه كنم جان و جهان را
تو مرا گنج رواني چه كنم سود و زيان را
نفسي يار شرابم نفسي يار كبابم
چو در اين دور خرابم چه كنم دور زمان را
ز همه خلق رميدم ز همه بازرهيدم
نه نهانم نه بديدم چه كنم كون و مكان را
چو تو را صيد و شكارم چه كنم تير و كمان را
چو من اندر تك جويم چه روم آب چه جويم
چه توان گفت چه گويم صفت اين جوي روان را
چو نهادم سر هستي چه كشم بار كهي را
چو مرا گرگ شبان شد چه كشم ناز شبان را
خنك آن جا كه نشستي خنك آن ديده جان را
ز تو هر ذره جهاني ز تو هر قطره چو جاني
چو ز تو يافت نشاني چه كند نام و نشان را
جهت گوهر فايق به تك بحر حقايق
چو به سر بايد رفتن چه كنم پاي دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدي تو
همه رختم ستدي تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پيچان
دل من شد سبك اي جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب كن ز غم و درد طرب كن
هم از اين خوب طلب كن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزين گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
بخاري مرتفع گردد ز دريا
به امر حق فرو بارد به صحرا
شعاع آفتاب از چرخ چارم
بر او افتد شود تركيب با هم
كند گرمي دگر ره عزم بالا
در آويزد بدو آن آب دريا
چو با ايشان شود خاك و هوا ضم
برون آيد نبات سبز و خرم
غذاي جانور گردد ز تبديل
خورد انسان و يابد باز تحليل
چو نور نفس گويا بر تن آيد
يكي جسم لطيف و روشن آيد
شود طفل و جوان و كهل و كمپير
بيابد علم و راي و فهم و تدبير
رسد آنگه اجل از حضرت پاك
رود پاكي به پاكي خاك با خاك
هم اجزاي عالم چون نباتند
كه يك قطره ز درياي حياتند
زمان چو بگذرد بر وي شود باز
همه انجام ايشان همچو آغاز
رود هر يك از ايشان سوي مركز
كه نگذارد طبيعت خوي مركز
چو دريايي است وحدت ليك پر خون
كز او خيزد هزاران موج مجنون
نگر تا قطرهٔ باران ز دريا
چگونه يافت چندين شكل و اسما
بخار و ابر و باران و نم و گل
نبات و جانور انسان كامل
همه يك قطره بود آخر در اول
كز او شد اين همه اشيا ممثل
جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام
چو آن يك قطره دان ز آغاز و انجام
اجل چون در رسد در چرخ و انجم
شود هستي همه در نيستي گم
چو موجي بر زند گردد جهان طمس
يقين گردد «كان لم تغن بالامس»
خيال از پيش برخيزد به يك بار
نماند غير حق در دار ديار
تو را قربي شود آن لحظه حاصل
شوي تو بي تويي با دوست واصل
وصال اين جايگه رفع خيال است
چو غير از پيش برخيزد وصال است
مگو ممكن ز حد خويش بگذشت
نه او واجب شد و نه واجب او گشت
هر آن كو در معاني گشت فايق
نگويد كين بود قلب حقايق
هزاران نشاه داري خواجه در پيش
برو آمد شد خود را بينديش
ز بحث جزو و كل نشئات انسان
بگويم يك به يك پيدا و پنهان
پير دهقان چو دانه گندم
در زمين بهر كشت سازد گم
هفته اي را ز زير خاك كثيف
بر زند سر يكي گياه ضعيف
چون ازين حال بگذرد يكچند
شود از تربيت قوي و بلند
بعد ازان خوشه آورد بر سر
دانه در وي هنوز تازه و تر
نورسي گر درين همه احوال
كند از پير سالخورده سؤال
كين چه چيز است، در مقابل آن
غير گندم نيايدش به زبان
ليك پوشيده نيست مردم را
كانچه خاصيت است گندم را
هست در وي هنوز بالقوه
فهي بالفعل غير ممحوه
نه ازو نان پزد كسي و نه آش
نشود صرف در وجوه معاش
اسم گندم لبيب ذو تمييز
به تجوز كند بر او تجويز
ليك چون پخته و رسيده شود
به سرا و دكان كشيده شود
نام گندم محاسب ارزاق
به حقيقت بر او كند اطلاق
آدمي را شود طعام و غذي
بلكه او را شود تمام مذي
هستي خود كند در او فاني
سر برآرد ز جيب انساني
همچنين هر كه از زمين و بال
نكشيده ست سر به اوج كمال
چون گياه فتاده بر خاك است
نام مردم بر او نه ز ادراك است
مگر از تاب علم و آب عمل
همه احوال او شود مبدل
گردد از وي صفات نقصان گم
چون گياهي كه مي شود گندم
شود اندر خداي همواره
چون غذا محو در غذا خواره
بر بني نوع خود شود فايق
آن كه اين اسم را بود لايق
ليك گر بازجويي آن انسان
كه بود فعل و سيرتش اين سان
يابيش زير گنبد دولاب
همچو سيمرغ و كيميا ناياب
دل داغ تو را به جان گرفته
جان درد تو جاودان گرفته
حال دل ناتوان چه پرسي؟
حيرت زده را زبان گرفته
بر من شده تنگ كوه و صحرا
سوداي توام عنان گرفته
بر شيشه دل صبا بود سنگ
دل بي توام از جهان گرفته
فرياد كه دور چرخ ما را
چون دايره در ميان گرفته
يك غنچه صبا نمي گشايد
گويا دل باغبان گرفته
آتش از داغ لاله رويي
اي مجلسيان به جان گرفته
بر تن چه زني گلاب و كافور
اين شعله در استخوان گرفت
هرآنكه طالب آنحضرت است مطلوب است
محب دوست بتحقيق عين محبوب است
تراست يوسف كنعتان درون جان پنهان
ولي چه سود كه چشمت بچشم يعقوب است
دواي درد درون را از درون بطلب
اگر چه درد تو افزون ز درد ايّوب است
مگو كه هيچ نداريم ما بدو نسبت
كه نيست هيچكسي كاو بدو نه منسوب است
نمونه ايست ز ديوان دفتر حسنش
هرآنچه در ورق كاينات مكتوب است
بحسن چهره او درنگر كه بس نكوست
بخط دوست نظر كن كه خط او خوب است
ز حسن اوست كه در كاينات پيوسته
خراش و ولوله و شور و جوش آشوب است
اي بستهٔ آب و گل، چه خواهي كردن؟
ز اخوان صفا خجل چه خواهي كردن؟
دندان به جگر، گر نفشارد دردي
بي درد! به كار دل چه خواهي كردن؟
آن ترك پري چهره كه دوش از بر ما رفت
آيا چه خطا ديد كه از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
كس واقف ما نيست كه از ديده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود كه از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سيلاب سرشك آمد و طوفان بلا رفت
از پاي فتاديم چو آمد غم هجران
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت
احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست
در سعي چه كوشيم چو از مروه صفا رفت
دي گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهات كه رنج تو ز قانون شفا رفت
به فكر سر دهانت چو غنچهام دل تنگ
گشاد كار بجويم از آن لب گل رنگ
ز قيل و قال مدارس چو پرده اي نگشود
شنو حكايت سوز درون ز رشته چنگ
صفاي كعبه مقصود چون توانم يافت
به راه درد به بار گران و مركب لنگ