نظم استنادي
نظمي كه اصطلاحات مرجح يا نشانگان رده بندي در يك سامانۀ نمايه سازي پيش همارا يا طرحوارۀ رده بندي طبق آن تركيب مي شوند تا رشته ها نشان دهندۀ مفاهيم پيچيده را شكل دهند.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
نظمي كه اصطلاحات مرجح يا نشانگان رده بندي در يك سامانۀ نمايه سازي پيش همارا يا طرحوارۀ رده بندي طبق آن تركيب مي شوند تا رشته ها نشان دهندۀ مفاهيم پيچيده را شكل دهند.
امروزه توانايي شناسايي و مكان يابي اطلاعات مناسب در ميان مجموعه هاي گسترده اطلاعات و ديگرمنابع، چالشي بزرگ و مبرم است كه نياز ، طيفي از خدمات شبكه اي و ابزارهاي ديگر دردست توليدندكه برخي آن ها عبارتند از:
درد بايد در ره او انتظار
تا درين هر دو برآيد روزگار
ور درين هر دو نيابي كار باز
سر مكش زنهار از اين اسرار باز
در طلب صبري ببايد مرد را
صبر خود كي باشد اهل درد را
به جوي سلامت كس آبي نبيند
رخ آرزو بينقابي نبيند
نبيند دل آوخ به خواب اهل دردي
كه در ديدهٔ بخت خوابي نبيند
همه نقب دل بر خراب آيد آوخ
چرا گنجي اندر خرابي نبيند
اگر عالم خاك طوفان بگيرد
دل تشنه الا سرابي نبيند
دل افسرده مانده است چون نفسرد دل
كه از آتش لهو تابي نبيند
رطب سبز رنگ است كي سرخ گردد
كه آب مه و ماه آبي نبيند
همه عالم انصاف جويند و ندهند
از اين جا كس انصاف يابي نبيند
اگر سالها دل در داد كوبد
بجز بانگ حلقه جوابي نبيند
چو موقوف رزق است عمر آن نكوتر
كه رزق آمدن را شتابي نبيند
جهان كشت زرد وفا دارد آوخ
كز ابر كرم فتح بابي نبيند
اي اهل درد را ز تو هر دم غمي دگر
نيش غم تو بر دل ما مرهمي دگر
دركوي تو كه درگه اهل سعادتست
از آب چشم اهل صفا زمزمي دگر
ترشد به آب جود تو خاك وجود ما
فرماي از ابر لطف برآ شبنمي دگر
از كاينات دنيي و عقبي دوعالم اند
بيرون ازين دوخاك درت عالمي دگر
بردار جام جم كه ببيني دروعيان
درزير خاك خفته به هر سو جمي دگر
بمسجد در بخفت آن عالم راه
ستاد اندر نماز آن جاهل آنگاه
يكي ابليس را ديد ايستاده
بدو گفتا چه كارست اوفتاده
لعين گفتا همي خواهم هم اكنون
كه جاهل را برم از راه بيرون
وليكن زان ندارم طاقت و تاب
كه ميترسم از آن داناي درخواب
گر آن دانا نبودي پاي بستم
چو مومي بود آن نادان بدستم
فغان زين صوفي در حلم مانده
ولي در حلم خود بي علم مانده
درين درياي مغرق غوطه بايد
نه دام و زرق و دلق و فوطه بايد
سخن تا چند راني در نهايت
كه ماندي بر سر راه بدايت
اگر در راه دين گرديت بودي
ز نامردي خود درديت بودي
هر آنكس را كه درد كار بگرفت
همه جان و دلش دلدار بگرفت
اگر هرگز بگيرد درد دينت
شود علم اليقين عين اليقينت
سخن كان از سر دردي درآيد
كسي كان بشنود مردي برآيد
سخن كز علم گويي راست آنست
مرا از اهل دل درخواست آنست
وگر علم لدني داري اي دوست
بود علم تو مغز و علم ما پوست
چوعلمت هست در علمت عمل كن
پس از علم و عمل اسرار حل كن
شتر مرغي كه وقت كار كردن
چو مرغي و چو اشتر وقت خوردن
ترا با علم دين كاري ببايد
بقدر علم كرداري ببايد
ترا در علم دين يك ذره كردار
بسي زان به كه علم دين بخروار
واي از اين افسرده گان فرياد اهل درد كو؟
ناله مستانه دلهاي غم پرورد كو؟
باد مشكين دم كه بوي عشق مي آورد كو؟
در بيابان جنون سرگشته ام چون گرد باد
همرهي بايد مرا مجنون صحرا گرد كو؟
بعد مرگم مي كشان گويند درميخانه ها
آن سيه مستي كه خم ها را تهي مي كرد كو؟
پبش امواج خوادث پايداري سهل نيست
مرد بايد تا نينديشد ز طوفان مرد كو؟
دردمندان را دلي چون شمع مي بايد رهي
گرنه اي بي درد اشك گرم و آه سرد كو؟
دل از آن دلستان به كس نرسد
بر از آن بوستان به كس نرسد
بيغمش رنگ عيش كسي نبرد
بيدمش بوي جان به كس نرسد
وصلش انديشه چون كنم كامروز
دولت از ناكسان به كس نرسد
مردمي تنگ بار گشت چنان
كز درش آستان به كس نرسد
عهد و انصاف پي غلط كردند
تا ازيشان نشان به كس نرسد
همه بيگانهاند خلق آوخ
كاشنا زان ميان به كس نرسد
هر سخن سنجي كه خواهد صيد معنيها كند
چون زبان ميبايد اول خلوتي پيدا كند
زينهار از صحبت بد طينتان پرهيز كن
زشتي يك رو هزار آيينه را رسوا كند
عمرها ميبايدت با بيزباني ساختن
تا همان خاموشيات چون آينه گويا كند
ميكشد بر دوش صد طوفان شكست حادثات
تا كسي چون موج از اين دريا سري بالا كند
آهگرمي صيقل صد آينه دل ميشود
شعلهاي چون شمع چندين داغ را بينا كند
بيگداز خود علاج كلفت دل مشكل است
كيست غير از آب گشتن عقد گوهر واكند
ميدمد صبح از گريبان صفحهٔ آيينه را
از تماشاي خطت گر جوهري انشا كند
شانه را اقبال گيسويت ختن سرمايه كرد
وقت رندي خوش كه با چاك جگر سودا كند
خاك مجنون را عصايي نيست غير ازگردباد
نالهاي كو تا بناي شوق ما برپا كند
از گرفتاري دلم فارغ زپيچ و تاب شد
ناله زنجير، خوابم را صداي آب شد
كوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ايمن از تيغ است هر خوني كه مشك ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصيان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقيران دست در يك كاسه كردن عيب نيست
بحر با آن منزلت همكاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در ميان زخمها زخمي كه بي خوناب شد
شرم هيهات است خوبان را سپرداري كند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد مي زخود پيمانه ما دور نيست
پنجه مرجان نگارين در ميان آب شد