نغمه
هر بوى كه از مشك و قرنفل شنوى
از دولت آن زلف چو سنبل شنوى
گر نغمه بلبل از پى گل شنوى
گل گفته بود گر چه ز بلبل شنوى
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
هر بوى كه از مشك و قرنفل شنوى
از دولت آن زلف چو سنبل شنوى
گر نغمه بلبل از پى گل شنوى
گل گفته بود گر چه ز بلبل شنوى
به صبح حشر چون گردى تو بيدار
بدانى كان همه وهم است و پندار
چو برخيزد خيال چشم احول
زمين و آسمان گردد مبدّل
چو خورشيد جهان بنمايدت چهر
نماند نور ناهيد و مه و مهر
فتد يك تاب از آن بر سنگ خاره
شود چون پشم رنگين پاره پاره
بدان اكنون كه كردن مى توانى
چو نتوانى چه سود آنگه كه دانى
چه مى گويم حديث عالم دل
تو را اى سرنشيب و پاى در گل
لااِلهَ اِلا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ يُحْيي وَ يُميتُ
معبودي جز خدا نيست يگانه اي كه شريك ندارد پادشاهي خاص او است و از آن او است حمد زنده كند و بميراند
وَيُميتُ وَيُحْيي وَهُوَ حَيُّ لا يَموُتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَهُوَ عَلي كُلِّشَيْءٍ قديرٌ
و بميراند و زنده كند و او است زنده اي كه نميرد هرچه خير است بدست او است و او بر هر چيز توانا است.
درحديث است كه روزي علي عمراني
آن شفيع همه خلق بررحماني
ظاهراً بود بسن دو سه سال آن سرور
با پسرهاي عرب بود سوي راه گذر
كوچه و شهر مدينه به آن زوج بتول
با پسرهاي عرب بود ببازي مشغول
از قضا خضر برآن كوچه عبورش افتاد
سوي طفلان عرب بهركرم روي نهاد
زان ميانه يكي از طفل عرب گشت بلند
قامتش سرو و رخش ماه دو گيسو چه كمند
گفت اي خضر سلامم نبود ياد پيغمبر
هركجا ميروي امروز مرا با خود بر
خضر گفتا كه اي كودك نيكو منظر
ز اين خيالي كه توهست بسر باز گذر
كي تواني تو با ما قدمي ساز كني
گرشوي همچو يكي مرغ تو پرواز كني
ده دو گام زنم هر دو جهان را يكدم
نيست مانند من امروز كسي در عالم
بگذر از اين سخناني كه محال است بدان
عمرت امروز چو شب گشته سه سالت بدان
اين زمان بهرتماشاي تو مستور شوم
ديده بربند كه تا از نظرت دور شوم
مي شوم غايب از اين جا تو مرا پيدا كن
گر بجوئي تو مرا آنچه كني با ما كن
مظهر كل عجائب بشنيد اين سخنان
گفت البته قبول است مرا در دل جان
ديده خويش ببندم تو پسر از نظرم
زانكه از حال تو اي همه باخبرم
ديده بنهاد بهم شاد بشد خضر روان
سوي مشرق بشد آن لحظه بي لشكركشان
گفت يا رب تو همان كودك من ياري كن
هر كجا هست خدا يا تو نگهداري كن
ناگهان در عقبش گفت كه آمين اي خضر
هست برشان تو هم سوره ياسين الخضر
گر قبولت نبود بار ديگر غايب شد
بر رسوخ خويش نقابي زن و بر حاجب شو
باز آن زنده دل از روي ادب شد بحجاب
بار ديگر سوي مغرب بشد و بر بست نقاب
شهر مغرب چو قدم زد پس از آن بيرون شد
بر سر راه ملاقات شه مردان شد
طفل گفتا كه ايا خضر ترا مي نگرم
هست اين لحظه دو ساعت كه ترا منتظرم
خضر چو نكرد نظر طفل بگفتش كه سلام
بپريد از سر او عقل و هم از هوش تمام
چهره اش زرد و لبش خشك شد و دم بسته
پاي او ماند ز رفتار و شدي دلخسته
طفل گفتا كه ايا خضر توئي فخر قدم
نيست مانند تو امروز كسي در عالم
بگذر از اين سخناني كه همه چون وچراست
دم مزن خضر كه ايندفعه بدان نوبت ماست
روي كن در عقب اي خضر نگه كن بر من
معجز از من بظهور آيد و تو كن احسن
خضر چون كرد نظر بر عقب و بر گرديد
اثري از قد بالاي همان طفل نديد
گفت امروز خدايا بكجا افتادم
روي خود سوي همان كوچه چرا بنهادم
اين بگفت و سوي صحرا و بيابان گرديد
كوه دشت وچمن بيشه شتابان گرديد
نه صدائي نه ندائي بشنيد از آن طفل
بگذشت از همه جا و اثري ديده نشد
دلش از غصه آن طفل پسنديده نشد
پاي او مانده ز رفتار بسي گردش كرد
باز آمد لب دريا بنشست با رخ زرد
زد با الياس صدائي كه بيرون شو از آب
خضر محنت زده خويش برادر درياب
چونكه الياس شنيد اين سخن از خضر نبي
خويشتن از ته دريا بفكند بر عقبي
گفت اي خضر چرا مانده و حيراني تو
هم بكار خودت اي خضر پريشاني تو
خضر گفتا چه بگويم بتو من ورد زبان
چه بديدم بجهان آنچه بگويم بعيان
شدم امروز بگردش كه جهان سير كنم
نظر از روي حقيقت سوي اين دير كنم
برسيدم بيكي شهر من ره دراز
وقت ظهر بود رفتيم سوي مسجد نماز
چونكه فارغ شدم از ذكر روان كردم
بركوچه يكي طفل عرب من ديدم
طفل چون كرد نظر گفت ايا خضر سلام
باز بردم ز سرم عقل و هوش تمام
داد الياس جوابش كه ايا خضر خدا
هفت سال است كه آن طفل چنين كرد بما
روزي آمد ته دريا و بمن ياري كرد
چند روزي بمن غمزده دلداري كرد
پس از آن غيب شد و بنده ندانم كجاست
يا بعرش است و همان نيز خداست
اثري از قد بالاش نمي يابم من
نظري از رخ زيباش نمي يابم من
الغرض همچو قضيه غمينم رخ داده
من ندانم بكجا رفته همان شا زاده
گفت در دل بروم تا بخورم آب حيات
گاه باشد كه همان طفل بود در ظلمات
سرآن چشمه گل چيد كه تا بوش كند
گفت خود را زده از آب كه تا نوش كند
ناگهان از ته آن چشمه صدائي بشنيد
بعد از لحظه ندائي بشنيد
ايا خضر ني جام بگير از دستم
نوش كن ماه معين ز آنكه من از وي هستم
جام بگرفت از آندست همان آب بخورد
پي ديگر جام نداده او به همراهش برد
ديگر آواز برآمد كه ايا خضر ني
آب خوردي جام بردي بهر چه چي
خضر گفتا كه اي جوان رحم بحالم كن كه از پاي افتادم
به خدائيكه ترا من از پا افتادم
رحمت من قسم اي طفل بيا باور كن
تو بيا از ته چشمه خود ظاهر كن
چه شود كه برسرمن بدم ممات آئي
كه مريضم و ندارم بجز از تو آشنائي
تو طبيب درد مندان تو علاج قلب سوزان
تو پناهي پناهان تو حكيم دردهائي
بلحد شبي كه خفتم سخني بخوشي گفتم
شب نار من بگيرد ز رخ تو آشنائي
گر از اين درم براني ز در ديگري در آيم
بخدا ز در كه تو نبود مرا رهائي
ره دور و منزلت دور كه تو ز هجر تا صبوحي
كه هزارها فرسنگ ميان ما چه آئي
تو قيم باغ رضوان تو ز بيخ كوي جانان
تو قتيل قوم عدوان تو حسين سر جدائي
ز آه ناله من زان هميشه دمساز است
كه خون شده اين دل كه دلدار بر سر ناز است
اگر ز قامت دلجوئي او سخن گفتم
مگير خورده كه طبع بلند پرواز است
جدائي من دل داستان شيرين است
زمانه ايست كه از خويش هم گريزانيم
كجا بريم غم دل را كه محرم رازست
غريبي درد بي درمان غريبي
غريبي طي شد و درمان ندارد
غربيي طي شد و سامان ندارد
غريبي ناله محرومان غريبي
غريبي چشمه جوشان غريبي
غريبي بي سرو سامان غريبي
غريبي طي شد و درمان ندارد
غريبي درپي جانان غريبي
غريبي در پي سالان غريبي
غريبي طي شد ودرمان ندارد
غريبي طي شد وسامان ندارد
غريبي در طي سي سال غريبي
غريبي درهمه دوران غريبي
غريبي طي شد ودرمان ندارد
غريبي طي شد وسامان ندارد
غريبي بي يارو ياران غريبي
غريبي بي همدم و نالان غريبي
غريبي طي شد ودرمان ندارد
غريبي طي شد وسامان ندارد
فائق«زهراحق بين»
باش تا حسن نگارم خيمه بر صحرا زند
شورها بينى كه اندر جنة المأوى زند
همه صحراى روحانى پر از مردان حق بين
ز صوت و ذوق داودى همه جانها حرم بين
اي كه باشد ذره اي از مهر رويت آفتاب
گشته ذرات جهان مهر جمالت را سحاب
منعدم گردد جهان از سطوت نور جلال
از جمال خويش اگر يكره براندازي نقاب
كلك صنع ات زد رقم بر صفحه هستي بسي
تا كه آدم شد زديوان كمالت انتخاب
دفتر عالم چه باشد وصف ذاتت را بيان نسخه آدم چه باشد شرح وصفت را كتاب
گر كسي گويد مرا غير از تو ياري هست نيست يا به جز عشق توام يك لحظه كاري هست نيست
يا ترا با من گهي ناز و عتابي نيست هست
يا مرا بي تو دمي صبر و قراري هست نيست
يا كسي را در دل از تو اضطرابي نيست هست يا دلي را جز غم تو غمگساري هست نيست
يا كسي را بر دل از هجر تو باري نيست هست يا دمي در خلوت وصل تو ياري هست نيست
در همه جا جلوه گر حسن رخ يار ماست
روي همه دلبران مظهر دلدار ماست
ما زديار حبيب آمده اينجا غريب
عشق در اين مرحله رهبر و غمخوار ماست
در كف هر كس اگر شمعى بدى
اختلاف از گفتشان بيرون شدى
چشم حس، همچو كف دست و بس
نيست كف را بر همه آن دسترس
چشم دريا ديگر است و كف ديگر
كف به هل ورزيده در دريا نگر
خداى را به صفات زمانه وصف مكن
كه هر سه وصف زمانه ست هست و باشد و بود
ييكى است با صفت و بى صفت نگوييمش
نچيز و چيز مگويش كه مان چنين فرمود