مرگ
چشمي كه ترا ديد شد از درد معافا
جاني كه ترا يافت شد از مرگ مسلم
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
چشمي كه ترا ديد شد از درد معافا
جاني كه ترا يافت شد از مرگ مسلم
اندر حقيقت توحيد، بنده را هيچ نعت درست نيايد؛ از آنچه نعوت خلق مر ايشان را دايم نيست و نعت خلق بهجز رسم نيست؛ كه نعت وي باقي نبود و مُلك و فعل حق باشد. پس بهحقيقت از آن حق باشد .
اللَّه است آفريدگار جهانيان، رحمن است روزي گمار همگان، رحيم است آمرزگار مؤمنان، اللَّه است آفريننده بي نظير، رحمن است پروراننده و دست گير، رحيم است آمرزنده و عذر پذير، هر چند كه خردبين است عظيم و بزرگوار است، هر چند كه سخت گير است فرا گذار و آسان گذارست، در صفت عزّت وي هم نور و هم نار است، بنار عزّت قومي را ميگدازد، بنور عزّت قومي را مي نوزاد، آن سوخته را بعدل خود در ظلمات كفر ميدارد، و آن نواخته را بفضل خود بدعوت .
خوبان همه چو صورت تو دلنشين چو جاني
گر گوش حق شنو هست هم ايني و هم آني
از شوق روي دلبر دارم دلي بر آذر
اي پرده دار آن در زان پرده كي نشاني
با دوست همنشينيم و ز هجر او دلم خون
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني
اللَّه است قادر و قديم مستوجب قدم، رحمن است قاهر و عظيم مستحق عظم، رحيم است غافر و حليم سزاء فضل و كرم، اي مهيمن اكرم و اي مفضل ارحم، اي محتجب بجلال متجلّي بكرم، به باقرب تو اندوه است نه با ياد تو غم.
اين كه روزي بي تردد مي رسد افسانه است
پنجه كوشش كليد رزق را دندانه است
با هزاران عقده مشكل درين بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بي دردانه است
هيچ كس در پايه خود نيست كمتر از كسي
گنج دارد زير پر تا جغد در ويرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در كار نيست
در بهاران خوابها مستغني از افسانه است
گفتگو با جاهلان بي ادب از عقل نيست
هر كه مي گردد طرف با كودكان، ديوانه است
زود گردون كامجويان را ز سر وا مي كند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
ديده حق بين نگردد روزي هر خودپرست
ورنه خرمن هاي عالم جمله از يك دانه است
حاصلش از رزق غير از گردش بيهوده نيست
آسيا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سير گلستان تنگدل گرديدن است
ورنه باغ دلگشاي ما درون خانه است
در گلستاني كه ميراب است چشم بلبلان
باغبان بيكارتر از سبزه بيگانه است
كار ما از پنجه تدبير مي گردد گره
گر چه اميد گشايش زلف را از شانه است
هرچه امروز حاصل ما نيست
طلب آن مكن كه فردا نيست
گر در اينجا نديده اي او را
رؤيت او تو را در اينجا نيست
حق به حق بين كه ما چنين ديديم
ديده اي كان نديد بينا نيست
وانكه حق را به خويشتن بيند
ديده اش بر كمال گويا نيست
هر كه گويد كه حق به خود بيند
اين سعادت ورا مهيا نيست
گر چه آبند قطره و دريا
قطره در وصف همچو دريا نيست
خداوند است جلّ جلاله كه هر آنچ عزيزتر و شريف تر پنهان كند در بي قدري محقّر: عسل با حلاوت در نحل حقير نهاده، ابريشم با لطافت در آن كرمك ضعيف پنهان كرده، درّ شب افروز در صدف وحش تعبيه كرده، مشك با قيمت از ناف آهوي دشتي پديد آورده.
من سر بر خاك نهم در سجود و هميگريم تا آن گه كه از آب چشم من گياه از زمين برآيد.