نور حق
مسلمان بنده مولا صفات است
دل او سري از اسرار ذات است
جمالش جز به نور حق نه بيني
كه اصلش در ضمير كائنات است
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
مسلمان بنده مولا صفات است
دل او سري از اسرار ذات است
جمالش جز به نور حق نه بيني
كه اصلش در ضمير كائنات است
هر ديده كه او عطاي حق ديده بود
سر تا قدمش ز نور حق ديده بود
زنهار تو ديد هر كسي ديده مخوان
آن ديده بود كه حق در او ديده بود
هر كه حق داد نور معرفتش
كاين باين بود صفتش
جان به حق تن به غير حق كاين
تن ز حق جان ز غير حق باين
ظاهر او به خلق پيوسته
باطن او ز خلق بگسسته
از درون آشنا و همخانه
وز برون در لباس بيگانه
راه اهل ملامتست اين راه
وز غرامت سلامتست اين راه
خيز جامي و خاك اين ره باش
هر چه داري به خاك اين ره پاش
خوبان همه چو صورت تو دلنشين چو جاني
گر گوش حق شنو هست هم ايني و هم آني
از شوق روي دلبر دارم دلي بر آذر
اي پرده دار آن در زان پرده كي نشاني
با دوست همنشينيم و ز هجر او دلم خون
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني
سر دهانت اي شه معلوم كس نگرديد
هم زان دهد گر آيد اسرار رابياني
كيست درين دور پير اهل معاني
آنكه بهم جمع كرد عشق و جواني
قربت معشوق از اهل عشق توان يافت
راه بود بي شك از صور بمعاني
گر تو چو شاهان برين بساط نشيني
نيست ترا خانه در حدود مكاني
در نفسي هرچه آن تست ببازي
درند بي ملك هر دو كون نماني
نور امانت ز تو چنان بدرخشد
كآتش برق از خلال ابر دخاني
خضر شوي در بقا و دانش و آنگاه
آب در اجزاي تو كند حيواني
علم تو آنجا رسد بدو كه چو حلاج
گويي اناالحق و نام خويش نداني
همچو عروسان بچشم سر تو پيدا
رو بنمايند رازهاي نهاني
جسم تو زآن سان سبك شود كه تو گويي
برد بدن از جوار روح گراني
فاتحه اين حديث دارد يك رنگ
هست جهت را بنور سبع مثاني
هركه مرو را شناخت نيز نپرداخت
از عمل جان بعلمهاي زباني
گر خورد آب حيات زنده نگردد
دل كه ندارد بدو تعلق جاني
من نرسيدم بدين مقام كه گفتم
گر برسي تو سلام من برساني
خلق و حق را به همدگر بيند
آفتاب است و در قمر بيند
نور حق را به نور حق نگرد
نور خود را به نور خود بيند
مكن بر نعمت حق ناسپاسي
كه تو حق را به نور حق شناسي
جز او معروف و عارف نيست درياب
وليكن خاك مييابد ز خور تاب
عجب نبود كه ذره دارد اميد
هواي تاب مهر و نور خورشيد
به ياد آور مقام و حال فطرت
كز آنجا باز داني اصل فكرت
«الست بربكم» ايزد كه را گفت
كه بود آخر كه آن ساعت «بلي» گفت
در آن روزي كه گلها ميسرشتند
به دل در قصهٔ ايمان نوشتند
اگر آن نامه را يك ره بخواني
هر آن چيزي كه ميخواهي بداني
تو بستي عقد عهد بندگي دوش
ولي كردي به ناداني فراموش
كلام حق بدان گشته است منزل
كه يادت آورد از عهد اول
اگر تو ديدهاي حق را به آغاز
در اينجا هم تواني ديدنش باز
صفاتش را ببين امروز اينجا
كه تا ذاتش تواني ديد فردا
وگرنه رنج خود ضايع مگردان
برو بنيوش «لاتهدي» ز قرآن
چو ببريدند يكسر جمله اعضاش
جدا كردند از كل جمله اجزاش
چو در باطن تجلي نور حق ديد
فدا كرد او سر و زين سر نگرديد
اناالحق ميزد و ميگفت اي دوست
چو ميدانم كه ميدانيم نيكوست
ببينم كين تن خاكي به ناسوت
فدا گردد به جان از بهر لاهوت
اگر اين را به پيشت هست مقدار
بيامرزش كه با من كرد اين كار
مناجاتش در آن سروقت اين بود
چو صادق بود در دعوي چنين بود
تو را نيز ار بود اين استطاعت
كه باطن را كني روشن به طاعت
درون گر پاك داري چون برونت
ز نور حق شود روشن درونت
بني آدم شوي آنكه مكرم
ز نور حق رسد فيضت دمادم
ز فيض حق درونت جوش گيرد
به زورت عشق در آغوش گيرد
بداني خويش را آن دم ز معشوق
بر آري نعرهٔ مستي به عيوق
همي گويي انالحق همچو حلاج
ستاني از ملايك در شرف باج
زنور حق بود هر كس زهستي بهره اي دارد
ظهور ذره ناچيز از خورشيد مي باشد
نمي انديشد از زخم زبان هر كس كه مجنون شد
بهار خشك مغزان سايه هاي بيد مي باشد
به عبرت بين جهان را تا كند قطع اميد از تو
كه ديدنهاي رسمي را زپي واديد مي باشد
بود از گردش پرگار دور عيش مركز را
گشاد اهل دل در حلقه توحيد مي باشد
بود بي پرده نور حق هويدا
تو از پوشيده چشماني چه حاصل
شود كوته به شبگير اين ره دور
تو در رفتن گرانجاني چه حاصل
خط آزادگي چون سرو داري
ز رعنايي نمي خواني چه حاصل
شب قدري ولي از دل سياهي
تو قدر خود نمي داني چه حاصل
دهن مي بايد از غيبت كني پاك
تو در پرداز دنداني چه حاصل
توان شد از خرابي مخزن گنج
تو در تعمير ايواني چه حاصل
نفس ذكرست چون باشد شمرده
تو ظاهر سبحه گرداني چه حاصل