هجر
گه در طلب وصل مشوش باشيم
گاه از تعب هجر در آتش باشيم
چون از من و تو اين من و تو پاك شود
آنگه من و تو بي من و تو خوش باشيم
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
گه در طلب وصل مشوش باشيم
گاه از تعب هجر در آتش باشيم
چون از من و تو اين من و تو پاك شود
آنگه من و تو بي من و تو خوش باشيم
بر خسته دلان راه ملامت مي زن
هردم زخمي فزون ز طاقت مي زن
آتش مي زن به هر نفس در جاني
واندر همه دم دم فراغت مي زن
چون آتش ميشود عذارش به سخن
خون ميچكد از چشم خمارش به سخن
چون ميبرود صبر و قرارش به سخن
اي عشق سخن بخش درآرش به سخن
طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن
وز آهن و سنگ جسته آتش سوي من
سنگت چو در آتش است اي ماه ختن
خرمن باشم كه دل نهم بر خرمن
از چهرهٔ آفتاب مهوش گردي
وز صحبت كبريت تو آتش گردي
تو جهد كني كه ناخوشي خوش گردد
او خوش نشود ولي تو ناخوش گردي
اي آنكه رخت چو آتش افروختهاي
تا كي سوزي كه صد رهم سوختهاي
گوئي به رخم چشم بردوختهاي
ني ني، تو مرا چنين نياموختهاي
تا درد نيابي تو به درمان نرسي
تا جان ندهي به وصل جانان نرسي
تا همچو خليل اندر آتش نروي
چون خضر به سرچشمهٔ حيوان نرسي
گر آنكه امين و محرم اين رازي
در بازي بيدلان مكن طنازي
بازيست وليك آتش راستيش
بس عاشق را كه كشت بازي بازي
موشكي را بمهر، مادر گفت
كه بسي گير و دار در ره ماست
سوي انبار، چشم بسته مرو
كه نهان، فتنهها به پيش و قفاست
تله و دام و بند بسيار است
دهر بيباك و چرخ، بيپرواست
تله مانند خانهايست نكو
دام، مانند گلشني زيباست
اي بسا رهنما كه راهزن است
اي بسا رنگ خوش، كه جانفرساست
زاهنين ميله، گردكان مرباي
كه چنين لقمه، خون دل، نه غذاست
هر كجا مسكني است، كالائي است
هر كجا سفرهايست، نان آنجاست
تلهٔ محكمي به پشت در است
گربهٔ فربهي است، ميان سراست
آنچنان رو، كه غافلت نكشند
خنجر روزگار، خون پالاست
هر نشيمن، نه جاي هر شخصي است
هر گذرگه، نه در خور هر پاست
اثر خون، چو در رهي بيني
پا در آن ره منه، كه راه بلاست
هرگز ايمن مشو، كه حملهٔ چرخ
گر ز امروز بگذرد، فرداست
وقت تاراج و دستبرد، شب است
روز، هنگام خواب و نشو و نماست
سر ميفراز نزد شبرو دهر
كه بسي قامت از جفاش، دوتاست
موشك آزرده گشت و گفت خموش
عقل من، بيشتر ز عقل شماست
خبرم هست ز آفت گردون
تله و دام، ديدهام كه كجاست
از فراز و نشيب، آگاهم
ميشناسم چه راه، راه خطاست
هر كسي جاي خويش ميداند
پند و اندرز ديگران بيجاست
اين سخن گفت و شد ز لانه برون
نظري تند كرد، بر چپ و راست
ديد در تلهٔ نو رنگين
گردكاني در آهني پيداست
هيچ آگه نشد ز بيخردي
كاندران سهمگين حصار، چهاست
يا در آن روشني، چه تاريكي است
يا در آن يكدلي، چه روي و رياست
بانگ برداشت، كاين نشيمن پاك
چه مبارك مكان روحافزاست
تله گفتا، مايست در بيرون
بدرون آي، كاين سراچه تراست
اگرت زاد و توشه نيست، چه غم
زانكه اين خانه، پر ز توش و نواست
جاي، تا كي كني بزير زمين
رونق زندگي ز آب و هواست
اندرين خانه، بين رهزن نيست
هر چه هست، ايمني و صلح و صفاست
نشنيدم بنا، چنين محكم
گر چه در دهر، صد هزار بناست
جاي انده، درين مكان شاديست
جاي نان، اندرين سرا حلواست
موش پرسيد، اين كمانك چيست
تله خنديد، كاين كمان قضاست
اندر آي و بچشم خويش بين
كاندرين پردهها، چه شعبدههاست
موشك از شوق جست و شد بدرون
تا كه او جست، بانگ در بر خاست
بهر خوردن، چو كرد گردن كج
آهني رفت و بر گلويش راست
رفت سودي كند، زيان طلبيد
خواست بر تن فزايد، از جان كاست
كودكي كاو ز پند و وعظ گريخت
گر بچاه است، دم مزن كه چراست
رسم آزادگان چه ميداند
تيرهبختي كه پاي بند هوي ست
خويش را دردمند آز مكن
كه نه هر درد را اميد دواست
گفت با صيد قفس، مرغ چمن
كه گل و ميوه، خوش و تازه رس است
بگشاي اين قفس و بيرون آي
كه نه در باغ و نه در سبزه، كس است
اي بسا گوشه، كه ميدان بلاست
اي بسا دام، كه در پيش و پس است
در گلستان جهان، يك گل نيست
هر كجا مينگرم، خار و خس است
همچو من، غافل و سرمست مپر
قفس، آخر نه همين يك قفس است
چرخ پست است، بلندش مشمار
اينكه ديديش چو عنقا، مگس است
كاروان است گل و لاله بباغ
سبزهاش اسب و صبايش جرس است
حاصل هستي بيهودهٔ ما
آه سردي است كه نامش نفس است
چشم ديد اين همه و گوش شنيد
آنچه ديديم و شنيديم بس است