درجهٔ اعلي
جانهاي ايشان از كدورت بشريت آزاد گشته است و از آفت نفس صافي شده و از هوي خلاص يافته تا اندر صف اول و درجهٔ اعلي با حق بياراميدهاند و از غير وي اندر رميده.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
جانهاي ايشان از كدورت بشريت آزاد گشته است و از آفت نفس صافي شده و از هوي خلاص يافته تا اندر صف اول و درجهٔ اعلي با حق بياراميدهاند و از غير وي اندر رميده.
فطرت است اين چه توان كرد چنان مي بخشد
اين نه ميراث من و توست نه حق من و تو
هرچه او خواسته باشد به تو آن مي بخشد
غيرتِ قدرت حق بين كه عصاي چوبين
مي كند افعي و معجز به شبان مي بخشد
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
من همي بينم جلال اندر جلال
تو چه ميبيني، به جز وهم و خيال
من همي بينم بهشت اندر بهشت
تو چه ميبيني، بغير از خاك و خشت
چون سرشتم از گل است، از نور نيست
گر گلم ريزند بر سر، دور نيست
گنجها بردم كه نايد در حساب
ذرهها ديدم كه گشته است آفتاب
عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه ميدانم كه دستم سوخته است
چون مرا هجرش بخاكستر نشاند
گو بيفشان، هر كه خاكستر فشاند
تو، همي اخلاص را خواني جنون
چون تواني چاره كرد اين درد، چون
از طبيبم گر چه ميدادي نشان
من نميبينم طبيبي در جهان
من چه دانم، كان طبيب اندر كجاست
ميشناسم يك طبيب، آنهم خداست
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني
كرد اظهار دين مصطفوي
بود خورشيد ملت نبوي
نفس را در فلك رسانيده
ديو را سايه اش رمانيده
چون دلش شد به نور حق بينا
شد زبانش به ذكر حق گويا
ديد در طيبه بر سر منبر
در نهاوند حيلت لشكر
به حيل ره نمود ساريه را
تا رهانيد اهل باديه را
نفس را كرده احتساب نخست
تا از و آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر مي ورزيد
بر در عاجزان همي گرديد
عدل او گشت در جهان مشهور
كه شد از عدل او جهان معمور
شد روان از خيمه بر چرخ بلند
خصم در غوغا و شه رفته ز هوش
كآمد او را نالۀ خواهر بگوش
كاي امير كاروان كربلا
كوفيان بر غارت ما زد صلا
ديده بگشا سيل لشگر بين بدشت
دستگيري كن كه آب از سرگذشت
غنچه هاي بوستان بوتراب
رفت بر باد و گلستان شد خراب
شه چو بشنيد اين صداي جانگداز
غيرت الله چشم حق بين كرد باز
بي محابا رو سوي لشگر نهاد
پاي رفتارش نماند و سر نهاد
چون نشست از پا خديو مستطاب
كرد با كافردلان روي عتاب
كاي گروه كفر كيش و بد نهاد
گر شما را نيست بيمي از معاد
هين بياد آريد از احساب خويش
رسم احراز عرب گيريد پيش
خون من گر بر شما آمد مباح
نيست اين مشت عقايل را جناح
باز گرديد اي گروه عهد سست
هين فرو ريزيد خون من نخست
شمر دون با خيل لشگر زان عتاب
كرد روي سوي خديو مستطاب
شد فضال آسمان نيلي ز گرد
كس نشد واقف كه او با شه چه كرد
كاخ گردون را چو خون از سرگذشت
فاش شد كه خنجر از خنجر گذشت
از فلك بر سر زنان روح الامين
بر زمين آمد بصد شور و حنين
گاه بر چپ ميدويد و گه براست
كاي گروه اين نور چشم مصطفي است
ايستاده بر سر اينك جدّ او
چشم حسرت بر نهال قدّ او
ترسم از آهي جهان بر هم زند
آتش اندر مزرغ آدم زند
اي ذبيح عشق اي زاد خليل
اي فدايت صد هزاران جبرئيل
بي تو فرگاه نبوت شد بياد
خاك عالم بر سر جبريل باد
بضعۀ زهرا بصد فرياد و آه
پابرهنه تاخت سوي حربگاه
ديد جسمي در ميان خون نگون
قاتلان آورده بر وي روز خون
غيرت الله نالۀ چون رعد كرد
تو ستاده ميكني بر وي نگاه
زان سپس با لشگر كين با عتاب
كرد آن بانوي باغيرت خطاب
كاين حسين است اي گروه بيوفا
وارث حيدر سليل مصطفي
خون او خون خداوند ودود
گر نبود آنخون خداوندي نبود
قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ. اي محمد (ص)، گوي ايشان را كه افزوني در علم و حكمت، و اين فضل و كرامت در يد خدا است، آن كس را دهد كه خود خواهد.
اگر راستخواهي، ما از افراطِ دوستيِ شما و تفريطِ آزرمِ سباع همه را دشمنِ خويش گردانيدهايم و جنسيّت كه آنرا علّهُٔ الضّم خوانند، از ميان رفع كرده، چنانك بجرّ الثّقيلِ هيچ تكلّف ما را بيكديگر مقامِ انجذاب و اجتماع نتواند بود.
گفتي چو ني بيا كه چون روزم خوش
چون روز همي درم ميدوزم خوش
تا روي چو آتشت بديدم چو سپند
ميسوزم و ميسوزم و ميسوزم خوش
در تعلق كوه آهن در شمار سوزن است
در تجرد سوزني همسنگ كوه آهن است
پاك كن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرويزن است
پاك گوهر را نباشد روزي از خاك وطن
سنگ بندد بر شكم ياقوت تا در معدن است
تا لب ناني به دست آرم چه خونها مي خورم
دست كوته را تنور رزق چاه بيژن است
گفتگوي عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پيش گوش سنگين گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آميخته است
شعله فريادي است تا آب و نمك در روغن است
چون نگيرد آه را دل در فضاي آسمان؟
دوزخ دود سبكرو، خانه بي روزن است