آينه
اي شمع دلم قامت سنجيدهٔ تو
وصل تو حيوت اين ستمديدهٔ تو
چون آينه پر شد دلم از عكس رخت
سويت نگرم وليك از ديدهٔ تو
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
اي شمع دلم قامت سنجيدهٔ تو
وصل تو حيوت اين ستمديدهٔ تو
چون آينه پر شد دلم از عكس رخت
سويت نگرم وليك از ديدهٔ تو
اي دل اگر آن عارض دلجو بيني
ذرات جهان را همه نيكو بيني
در آينه كم نگر كه خودبين نشوي
خود آينه شو تا همگي او بيني
از من و از تو كارسازي را
بيزبانيست بينيازي را
بينيازيش را چه كفر و چه دين
بيزبانيش را چه شك چه يقين
بينيازي نياز جوي از تو
پاس داري سپاس گوي از تو
به حقيقت بدان كه هست خداي
از پي حكم و حكمت بسزاي
طاعت و معصيت ترا ننگست
ورنه زي او به رنگ يكرنگست
كي به عقل و به دست و پاي رسد
بنده خواهد كه در خداي رسد
او تو را راعي و تو گرگ پسند
او ترا داعي و تو حاجتمند
گرگ و يوسف بتست خرد و بزرگ
ورنه زي او يكيست يوسف و گرگ
لطف او را چه مانعي و چه عون
قهر او را چه موسي و فرعون
نفس و افلاك آفريدهٔ اوست
خنك آنكس كه برگزيدهٔ اوست
چه عزيزي ز عقل و برخ او را
چه بزرگي ز نفس و چرخ او را
چرخ و آنكس كه چرخ گردانست
آسيايست و آسيايانست
حكم فرمان و عقل فرمانگير
نفس نقاش و طبع نقشپذير
جنبش چرخ بيسكون زمين
هست چون مور در دم تنّين
مور را اژدها فرو نبرد
گردش چرخ بيخبر گذرد
بيخبروار در مشيمهٔ لا
كرده در كار آسياي بلا
عمر تو دانهوار در دم او
سور تو همنشين ماتم او
نزد تست آنكه از پي شو و آي
كاسهٔ تو چهار دارد پاي
جز به فضلش به راه او نرسي
ورچه در طاعتش قوي نفسي
آنكه در خود به دست و پاي رسد
كي تواند كه در خداي رسد
بانگ تسبيح بشنو از بالا
پس تو هم سبح اسمه الاعلي
گل و سنبل چرد دلت چون يافت
مرغزاري كه اخرج المرعي
يعلم الجهر نقش اين آهوست
ناف مشكين او و مايخفي
نفس آهوان او چو رسيد
روح را سوي مرغزار هدي
تشنه را كي بود فراموشي
چون سنقرئك فلا تنسي
ابلهي ديد اشتري به چرا
گفت نقشت همه كژست چرا
گفت اشتر كه اندرين پيكار
عيب نقاش ميكني هشدار
در كژيام مكن به نقش نگاه
تو زمن راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از كژي راستي كمان امد
تو فضول از ميانه بيرون بر
گوش خر در خور است با سرِ خر
هست شايسته گرچت آمد خشم
طاق ابرو براي جفتي چشم
هرچه او كرده عيب او مكنيد
با بد و نيك جز نكو مكنيد
دست عقل از سخت بنيرو شد
چشم خورشيدبين ز ابرو شد
زشت و نيكو به نزد اهل خرد
سخت نيك است از او نيايد بد
به خدايي سزا مر او را دان
شب و شبگير رو مر او را خوان
آن نكوتر كه هرچه زو بيني
گرچه زشت آن همه نكو بيني
جسم را قسم راحت آمد و رنج
روح را راحت است همچون گنج
ليك ماري شكنج بر سر اوست
دست و پاي خرد برابر اوست
چيست گيتي؟ سراي محنت و غم
زحمت او فزون و راحت كم
تا شب آخرين و روز نخست
فلك اندر كمين محنت تست
سير افلاك را مدان به عبث
نفس را بر شعور اين كن حث
در زمين هر چه جسم و جان دارد
آسمان صورتي از آن دارد
او برين نور سايه افگنده
سايهٔ اين به نور آن زنده
اگر آن نور نيك حال بود
عيش اين سايه بر كمال بود
ور پديد آيد اندرين سستي
نتوان ديدن اندران رستي
در هم اين نور و سايه پيوسته
سيرت اين به سير آن بسته
چون ازين سايه بازگشت آن نور
گشت ازين سايه زندگاني دور
ما چه و درچه پايهايم همه؟
چون نه نوريم، سايهايم همه
تو از آنجا چو سايه زاني دور
كه نهاي هم چو سايه در پي نور
اصل نزديك و اصل دور يكيست
ما همه سايهايم و نور يكيست
باز آنها كه پيش ما نورند
به حقيقت چو سايه مهجورند
هفت كوكب ز راه پنج نظر
گاه زهرت دهند و گاه شكر
در وبال و هبوط و بعد و شرف
گه تلافي گرند و گاه تلف
دو جهانگير و پنج صاحب رخش
زير اين طارم دوازده بخش
تر و خشكند و گرم و سرد به هم
نرم رفتار و تيز گرد به هم
بشدنشان ز خانه در خانه
فتنهها در جهان ويرانه
از محاق آفت جهان باشند
ز احتراق آتش نهان باشند
شبي و روزي و نر و ماده
سعد و نحس از پي هم افتاده
ثابتي در مزاج سياري
واقعي در ازاي طياري
اين يكي معطي، آن يكي قاطع
اين يكي تيره و آن دگر ساطع
باز ازين جمله ثابت و سيار
هر يكي با يكي دگر شد يار
نحس با نحس و سعد با مسعود
ممتزج رنگ هر دو گيرد زود
از روش چون به هم در آميزند
حالهاي عجب برانگيزند
هر يكي مقتضي بلايي را
يا فتوحي و انجلايي را
داده از اجتماع و استقبال
مهر و مه كون را تغير حال
آمدنشان سوي حضيض از اوج
كرده درياي فتنه را پر موج
جرم خورشيد را درين درجات
سيصد و شست صورتست و صفات
هر يكي مشكلي پديد آرد
يا خود از مشكلي كليد آرد
شد زمين چون شكارگاهي شوم
گرد او حلقهاي ز چرخ و نجوم
زان نظرهاي تيز و چندان سست
آن رهد كو ز رخنه بيرون جست
چو به شهر تو رسيدم تو ز من گوشه گزيدي
چو ز شهر تو برفتم به وداعيم نديدي
تو اگر لطف گزيني و اگر بر سر كيني
همه آسايش جاني همه آرايش عيدي
سبب غيرت توست آنك نهاني و اگر ني
همه خورشيد عياني كه ز هر ذره پديدي
تو اگر گوشه بگيري تو جگرگوشه و ميري
و اگر پرده دري تو همه را پرده دريدي
دل كفر از تو مشوش سر ايمان به ميت خوش
همه را هوش ربودي همه را گوش كشيدي
همه گلها گرو دي همه سرها گرو مي
تو هم اين را و هم آن را ز كف مرگ خريدي
چو وفا نبود در گل چو رهي نيست سوي كل
همه بر توست توكل كه عمادي و عميدي
اگر از چهره يوسف نفري كف ببريدند
تو دو صد يوسف جان را ز دل و عقل بريدي
ز پليدي و ز خوني تو كني صورت شخصي
كه گريزد به دو فرسنگ وي از بوي پليدي
كنيش طعمه خاكي كه شود سبزه پاكي
برهد او ز نجاست چو در او روح دميدي
هله اي دل به سما رو به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو يكي چند چريدي
تو همه طمع بر آن نه كه در او نيست اميدت
كه ز نوميدي اول تو بدين سوي رسيدي
تو خمش كن كه خداوند سخن بخش بگويد
كه همو ساخت در قفل و همو كرد كليدي
زاد مردي چاشتگاهي در رسيد
در سرا عدل سليمان در دويد
رويش از غم زرد و هر دو لب كبود
پس سليمان گفت اي خواجه چه بود
گفت عزرائيل در من اين چنين
يك نظر انداخت پر از خشم و كين
گفت هين اكنون چه ميخواهي بخواه
گفت فرما باد را اي جان پناه
تا مرا زينجا به هندستان برد
بوك بنده كان طرف شد جان برد
نك ز درويشي گريزانند خلق
لقمهٔ حرص و امل زانند خلق
ترس درويشي مثال آن هراس
حرص و كوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوي قعر هندستان بر آب
روز ديگر وقت ديوان و لقا
پس سليمان گفت عزرائيل را
كان مسلمان را بخشم از بهر آن
بنگريدي تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم كي كردم نظر
از تعجب ديدمش در رهگذر
كه مرا فرمود حق كامروز هان
جان او را تو بهندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پرست
او به هندستان شدن دور اندرست
تو همه كار جهان را همچنين
كن قياس و چشم بگشا و ببين
از كي بگريزيم از خود اي محال
از كي برباييم از حق اي وبال
در كنج اعتكاف دلي بردبار كو
بر گنج عشق جان كسي كامگار كو
اندر ميان صفهنشينان خانقاه
يك صوفي محقق پرهيزگار كو
در پيشگاه مسجد و در كنج صومعه
يك پير كار ديده و يك مرد كار كو
در حلقهٔ سماع كه درياي حالت است
بر آتش سماع دلي بيقرار كو
در رقص و در سماع ز هستي فنا شده
اندر هواي دوست دلي ذرهوار كو
خالص براي لله ازين ژنده جامگان
بي زرق و بي نفاق يكي خرقهدار كو
مردان مرد و راهنمايان روزگار
زين پيش بودهاند درين روزگار كو
در وادي محبت و صحراي معرفت
مردي تمام پاك رو و اختيار كو
اندر صف مجاهده يك تن ز سروران
بر مركب توكل و تقوي سوار كو
سرگشته ماندهايم درين راه بي كران
وز سابقان پيشرو آخر غبار كو
ياري از غير حق نه از دينست
حق «اياك نستعين» اينست
گر تو اين نكته را نميداني
هر دم «الحمد» را چه ميخواني؟
عاشق دوست ياد نان نكند
كز چنين دوست كس زيان نكند
چون توكل كني، مگو از غير
رخ درو كن، بتاب رو از غير
زمرهاي از توكلند به رنج
فرقهاي از كفايت اندر گنج
هر چه او داد غايت آن باشد
شكر ميكن، كفايت آن باشد
از توكل شوي رياضت بين
وز كفايت شوي رياض نشين
آنكه ز اسباب در غرور افتد
از توكل عظيم دور افتد
متوكل سبب يكي بيند
متفرق در آن شكي بيند
ز تفرق مباش سرگردان
به توكل بناز چون مردان
به اعتابش بساز و شور مكن
سر او پيش غير عور مكن
بكشي سر، پسنده كي باشي؟
نكشي بار، بنده كي باشي؟
خواجگي سر بسر جمال و خوشيست
بندگي ابتهال و بار كشيست
تو چه داني كه سودت اندر چيست؟
نيكي و نيك بودت اندر چيست؟
گر چه دردت ز خشم و كينهٔ اوست
نه دوا نيزت از خزينهٔ اوست؟
همه كس ره به كار خويش برد
يار بايد كه يار خويش برد
تكيه بر خنجر و سپاه مكن
جز به ايزد به كس پناه مكن
يارت او بس، به هر چه درماني
اين سخن بشنو، ار مسلماني
جز توكل مبر به راه دليل
از هدايت رفيق جوي و خليل
از طهارت سلاح و مركب ساز
خود و جوشن ز طاعت و ز نماز
هيكل از عصمت و كمر ز وفا
مشعل و شمع و روشني ز صفا
دور باشي ز «آيةالكرسي»
پيش خود ميدوان، چه ميترسي؟
ميفرست از براي حاجب خاص
نامهٔ صدق و قاصد اخلاص
اهل اين داوري صبورانند
وآن دگر عاجزان و كورانند
سر تسليمشان فرو رفته
ذوق معني به جان فرو رفته