آينه
هر چند كه يار سر گرانست به تو
غمگين نشوي كه مهربانست به تو
دلدار مثال صورت آينه است
تا تو نگراني نگرانست به تو
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
هر چند كه يار سر گرانست به تو
غمگين نشوي كه مهربانست به تو
دلدار مثال صورت آينه است
تا تو نگراني نگرانست به تو
مرا سوداي آن دلبر ز دانايي و قرايي
برون آورد تا گشتم چنين شيدا و سودايي
سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد
شعار زهد پوشيدم پي خيرات افزايي
درآمد عشق در مسجد بگفت اي خواجه مرشد
بدران بند هستي را چه دربند مصلايي
به پيش زخم تيغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهي سفر كردن ز دانايي به بينايي
بده تو داد اوباشي اگر رندي و قلاشي
پس پرده چه ميباشي اگر خوبي و زيبايي
فراري نيست خوبان را ز عرضه كردن سيما
بتان را صبر كي باشد ز غنج و چهره آرايي
گهي از روي خود داده خرد را عشق و بيصبري
گهي از چشم خود كرده سقيمان را مسيحايي
گهي از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله
ز پيچ جعد خود داده به ترسايان چليپايي
تو حسن خود اگر ديدي كه افزونتر ز خورشيدي
چه پژمردي چه پوسيدي در اين زندان غبرايي
چرا تازه نميباشي ز الطاف ربيع دل
چرا چون گل نميخندي چرا عنبر نميسايي
چرا در خم اين دنيا چو باده بر نميجوشي
كه تا جوشت برون آرد از اين سرپوش مينايي
ز برق چهره خوبت چه محروم است يعقوبت
الا اي يوسف خوبان به قعر چه چه ميپايي
ببين حسن خود اي نادان ز تاب جان او تا دان
كه مؤمن آينه مؤمن بود در وقت تنهايي
ببيند خاك سر خود درون چهره بستان
كه من در دل چهها دارم ز زيبايي و رعنايي
ببيند سنگ سر خود درون لعل و پيروزه
كه گنجي دارم اندر دل كند آهنگ بالايي
ببيند آهن تيره دل خود را در آيينه
كه من هم قابل نورم كنم آخر مصفايي
عدمها مر عدمها را چو ميبيند به دل گشته
به هستي پيش ميآيد كه تا دزدد پذيرايي
به هر سرگين كجا گشتي مگس را گر خبر بودي
كه آيد از سرشت او به سعي و فضل عنقايي
چو ابن الوقت شد صوفي نگردد كاهل فردا
سبك كاهل شود آن كس كه باشد گول و فردايي
ميان دلبران بنشين اگر نه غري و عنين
ميان عاشقان خو كن مباش اي دوست هرجايي
ايا ماهي يقين گشتت ز درياي پس پشتت
بگردان روي و واپس رو چو تو از اهل دريايي
نداي ارجعي بشنو به آب زندگي بگرو
درآ در آب و خوش ميرو به آب و گل چه ميپايي
به جان و دل شدي جايي كه ني جان ماند و ني دل
به پاي خود شدي جايي كه آن جا دست ميخايي
ز خورشيد ازل زر شو به زر غير كمتر رو
كه عشق زر كند زردت اگر چه سيم سيمايي
تو را دنيا هميگويد چرا لالاي من گشتي
تو سلطان زادهاي آخر منم لايق به لالايي
تو را دريا هميگويد منت مركب شوم خوشتر
كه تو مركب شوي ما را به حمالي و سقايي
خمش كن من چو تو بودم خمش كردم بياسودم
اگر تو بشنوي از من خمش باشي بياسايي
دايم پيش خود نهي آينه را هرآينه
ز آنك نظير نيستت جز كه درون آينه
در تو كجا رسم تو را همچو خيال روي تو
در دل و جان و در نظر منظره هست و جاي نه
هم تو منزهي ز جا هم همه جاي حاضري
آيت بي چگونگي در تو و در معاينه
از سوي تو موحدي از سوي من مشبهي
جانب تو مواصله جانب من مباينه
شدم به سوي چه آب همچو سقايي
برآمد از تك چه يوسفي معلايي
سبك به دامن پيراهنش زدم من دست
ز بوي پيرهنش ديده گشت بينايي
به چاه در نظري كردم از تعجب من
چه از ملاحت او گشته بود صحرايي
كليم روح به هر جا رسيد ميقاتش
اگر چه كور بود گشت طور سينايي
زنخ ز دست رقيبي كه گفت از چه دور
از اين سپس منم و چاه و چون تو زيبايي
كسي كه زنده شود صد هزار مرده از او
عجب نباشد اگر پير گشت برنايي
هزار گنج گداي چنين عجب كاني
هزار سيم نثار لطيف سيمايي
جهان چو آينه پرنقش توست اما كو
به روي خوب تو بيآينه تماشايي
سخن تو گو كه مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه انديشهاي و ني رايي
به من نگر كه منم مونس تو اندر گور
در آن شبي كه كني از دكان و خانه عبور
سلام من شنوي در لحد خبر شودت
كه هيچ وقت نبودي ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادي به گاه رنج و فتور
شب غريب چو آواز آشنا شنوي
رهي ز ضربت مار و جهي ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و كباب و نقل و بخور
در آن زمان كه چراغ خرد بگيرانيم
چههاي و هوي برآيد ز مردگان قبور
ز هاي و هوي شود خيره خاك گورستان
ز بانگ طبل قيامت ز طمطراق نشور
كفن دريده گرفته دو گوش خود از بيم
دماغ و گوش چه باشد به پيش نفخه صور
به هر طرف نگري صورت مرا بيني
اگر به خود نگري يا به سوي آن شر و شور
ز احولي بگريز و دو چشم نيكو كن
كه چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرمهان و هان غلط نكني
كه روح سخت لطيفست عشق سخت غيور
چه جاي صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آينه جان علم زند به ظهور
دهل زنيد و سوي مطربان شهر تنيد
مراهقان ره عشق راست روز ظهور
به جاي لقمه و پول ار خداي را جستي
نشسته بر لب خندق نديديي يك كور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادي
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
خيزيد عاشقان كه سوي آسمان رويم
ديديم اين جهان را تا آن جهان رويم
ني ني كه اين دو باغ اگر چه خوش است و خوب
زين هر دو بگذريم و بدان باغبان رويم
سجده كنان رويم سوي بحر همچو سيل
بر روي بحر زان پس ما كف زنان رويم
زين كوي تعزيت به عروسي سفر كنيم
زين روي زعفران به رخ ارغوان رويم
از بيم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ
دلها هميطپند به دارالامان رويم
از درد چاره نيست چو اندر غريبييم
وز گرد چاره نيست چو در خاكدان رويم
چون طوطيان سبز به پر و به بال نغز
شكرستان شويم و به شكرستان رويم
اين نقشها نشانه نقاش بينشان
پنهان ز چشم بد هله تا بينشان رويم
راهي پر از بلاست ولي عشق پيشواست
تعليممان دهد كه در او بر چه سان رويم
هر چند سايه كرم شاه حافظ است
در ره همان بهست كه با كاروان رويم
ماييم همچو باران بر بام پرشكاف
بجهيم از شكاف و بدان ناودان رويم
همچون كمان كژيم كه زه در گلوي ماست
چون راست آمديم چو تير از كمان رويم
در خانه ماندهايم چو موشان ز گربگان
گر شيرزادهايم بدان ارسلان رويم
جان آينه كنيم به سوداي يوسفي
پيش جمال يوسف با ارمغان رويم
خامش كنيم تا كه سخن بخش گويد اين
او آن چنانك گويد ما آن چنان رويم
چون جان تو ميستاني چون شكر است مردن
با تو ز جان شيرين شيرينتر است مردن
بردار اين طبق را زيرا خليل حق را
باغ است و آب حيوان گر آذر است مردن
اين سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سر كسي نميرد ني زين سر است مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگريز اگر چه حالي شور و شر است مردن
والله به ذات پاكش نه چرخ گشت خاكش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گريزيم جان است جان سپردن
وز كان چرا گريزيم كان زر است مردن
چون زين قفس برستي در گلشن است مسكن
چون اين صدف شكستي چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند سوي خودت كشاند
چون جنت است رفتن چون كوثر است مردن
مرگ آينهست و حسنت در آينه درآمد
آيينه بربگويد خوش منظر است مردن
گر مؤمني و شيرين هم مؤمن است مرگت
ور كافري و تلخي هم كافر است مردن
گر يوسفي و خوبي آيينهات چنان است
ور ني در آن نمايش هم مضطر است مردن
خامش كه خوش زباني چون خضر جاوداني
كز آب زندگاني كور و كر است مردن
چينيان گفتند ما نقاشتر
روميان گفتند ما را كر و فر
گفت سلطان امتحان خواهم درين
كز شماها كيست در دعوي گزين
اهل چين و روم چون حاضر شدند
روميان در علم واقفتر بدند
چينيان گفتند يك خانه به ما
خاص بسپاريد و يك آن شما
بود دو خانه مقابل در بدر
زان يكي چيني ستد رومي دگر
چينيان صد رنگ از شه خواستند
پس خزينه باز كرد آن ارجمند
هر صباحي از خزينه رنگها
چينيان را راتبه بود از عطا
روميان گفتند نه نقش و نه رنگ
در خور آيد كار را جز دفع زنگ
در فرو بستند و صيقل ميزدند
همچو گردون ساده و صافي شدند
از دو صد رنگي به بيرنگي رهيست
رنگ چون ابرست و بيرنگي مهيست
هرچه اندر ابر ضو بيني و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
چينيان چون از عمل فارغ شدند
از پي شادي دهلها ميزدند
شه در آمد ديد آنجا نقشها
ميربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن آمد به سوي روميان
پرده را بالا كشيدند از ميان
عكس آن تصوير و آن كردارها
زد برين صافي شده ديوارها
هر چه آنجا ديد اينجا به نمود
ديده را از ديدهخانه ميربود
روميان آن صوفيانند اي پدر
بي ز تكرار و كتاب و بي هنر
ليك صيقل كردهاند آن سينهها
پاك از آز و حرص و بخل و كينهها
آن صفاي آينه وصف دلست
صورت بي منتها را قابلست
صورت بيصورت بي حد غيب
ز آينهٔ دل تافت بر موسي ز جيب
گرچه آن صورت نگنجد در فلك
نه بعرش و فرش و دريا و سمك
زانك محدودست و معدودست آن
آينهٔ دل را نباشد حد بدان
عقل اينجا ساكت آمد يا مضل
زانك دل يا اوست يا خود اوست دل
عكس هر نقشي نتابد تا ابد
جز ز دل هم با عدد هم بي عدد
تا ابد هر نقش نو كايد برو
مينمايد بي حجابي اندرو
اهل صيقل رستهاند از بوي و رنگ
هر دمي بينند خوبي بي درنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رايت عين اليقين افراشتند
رفت فكر و روشنايي يافتند
نحر و بحر آشنايي يافتند
مرگ كين جمله ازو در وحشتند
ميكنند اين قوم بر وي ريشخند
كس نيابد بر دل ايشان ظفر
بر صدف آيد ضرر نه بر گهر
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند
ليك محو فقر را بر داشتند
تا نقوش هشت جنت تافتست
لوح دلشان را پذيرا يافتست
روي تو خوش مينمايد آينه ما
كآينه پاكيزه است و روي تو زيبا
چون مي روشن در آبگينه صافي
خوي جميل از جمال روي تو پيدا
هر كه دمي با تو بود يا قدمي رفت
از تو نباشد به هيچ روي شكيبا
صيد بيابان سر از كمند بپيچد
ما همه پيچيده در كمند تو عمدا
طاير مسكين كه مهر بست به جايي
گر بكشندش نميرود به دگر جا
غيرتم آيد شكايت از تو به هر كس
درد احبا نميبرم به اطبا
برخي جانت شوم كه شمع افق را
پيش بميرد چراغدان ثريا
گر تو شكرخنده آستين نفشاني
هر مگسي طوطيي شوند شكرخا
لعبت شيرين اگر ترش ننشيند
مدعيانش طمع كنند به حلوا
صد بار بگفتم به غلامان درت
تا آينه ديگر نگذارند برت
ترسم كه ببيني رخ همچون قمرت
كس باز نيايد دگر اندر نظرت