مرثيه
چرا ز گفتار ماند لعل شكر خوار تو
چرا ز رفتار ماند قامت دلدار تو
ز چيست پژمرده شد نوگل رخسار تو
ببين كه عمه كند ناله ز هجران تو
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
چرا ز گفتار ماند لعل شكر خوار تو
چرا ز رفتار ماند قامت دلدار تو
ز چيست پژمرده شد نوگل رخسار تو
ببين كه عمه كند ناله ز هجران تو
ز بس كه روز شبان پدرپدرگفتهُٔ
عاقبت از هجر باب از اين جهان رفتهٔ
خوشا بحالت روان نزد پدركشتهٔ
شوم فداي تو و آن دل بريان تو
بخويش، هيمه گه سوختن بزاري گفت
كه اي دريغ، مرا ريشه سوخت زين آذر
هميشه سر بفلك داشتيم در بستان
كنون چه رفت كه ما را نه ساق ماند و نه سر
خوش آنزمان كه مرا نيز بود جايگهي
ميان لاله ونسرين و سوسن و عبهر
حرير سبز بتن بود، پيش از اين ما را
چه شد كه جامه گسست و سياه شد پيكر
من از كجا و فتادن بمطبخ دهقان
مگر نبود در اين قريه، هيزم ديگر
بوقت شير، ز شيرم گرفت دايهٔ دهر
نه با پدر نفسي زيستم، نه با مادر
عبث بباغ دميدم كه بار جور كشم
بزير چرخ تو گوئي نه جوي بود و نه جر
ز بيخ كنده شديم اين چنين بجور، از آنك
ز تندباد حوادث، نداشتيم خبر
فكند بي سببي در تنور پيرزنم
شوم ز خار و خسي نيز، عاقبت كمتر
ز ديده، خون چكدم هر زمان ز آتش دل
كسي نكرد چو من خيره، خون خويش هدر
نه دود ماند و نه خاكستر از من مسكين
خوش آنكسيكه بگيتي ز خود گذاشت اثر
اي جسم سياه موميائي
كو آنهمه عجب و خودنمائي
با حال سكوت و بهت، چوني
در عالم انزوا چرائي
آژنگ ز رخ نميكني دور
ز ابروي، گره نميگشائي
معلوم نشد به فكر و پرسش
اين راز كه شاه يا گدائي
گر گمره و آزمند بودي
امروز چه شد كه پارسائي
با ما و نه در ميان مائي
وقتي ز غرور و شوق و شادي
پا بر سر چرخ مينهادي
بودي چو پرندگان، سبكروح
در گلشن و كوهسار و وادي
آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفلهاي، نه رادي
پيكان قضا بسر خليدت
چون شد كه ز پا نيوفتادي
صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشهٔ دخمه ايستادي
گوئي كه ز سنگ خاره زادي
كردي ز كدام جام مي نوش
كاين گونه شدي نژند و مدهوش
بر رهگذر كه، دوختي چشم
ايام، ترا چه گفت در گوش
بند تو، كه بر گشود از پاي
بار تو، كه برگرفت از دوش
در عالم نيستي، چه ديدي
كاينسان متحيري و خاموش
دست چه كسي، بدست بودت
از بهر كه، باز كردي آغوش
ديري است كه گشتهاي فراموش
شايد كه سمند مهر راندي
ناني بگرسنهاي رساندي
آفت زدهٔ حوادثي را
از ورطهٔ عجز وارهاندي
از دامن غرقهاي گرفتي
تا دامن ساحلش كشاندي
هر قصه كه گفتني است، گفتي
هر نامه كه خواندنيست خواندي
پهلوي شكستگان نشستي
از پاي فتاده را نشاندي
فرجام، چرا ز كار ماندي
گوئي بتو دادهاند سوگند
كاين راز، نهان كني به لبخند
اين دست كه گشته است پر چين
بودست چو شاخهاي برومند
كدرست هزار مشكل آسان
بستست هزار عهد و پيوند
بنموده به گمرهي، ره راست
بگشوده ز پاي بندهاي، بند
شايد كه به بزمگاه فرعون
بگرفته و داده ساغري چند
كو دولت آن جهان خداوند
زان دم كه تو خفتهاي درين غار
گردنده سپهر، گشته بسيار
بس پاك دلان و نيك كاران
آلوده شدند و زشت كردار
بس جنگ، به آشتي بدل شد
بس صلح و صفا كه گشت پيكار
بس زنگ كه پاك شد به صيقل
بس آينه را گرفت زنگار
بس باز و تذرو را تبه كرد
شاهين عدم، بچنگ و منقار
اي يار، سخن بگوي با يار
اي مرده و كرده زندگاني
اي زندهٔ مرده، هيچ داني
بس پادشهان و سرافرازان
بردند بخاك، حكمراني
بس رمز ز دفتر سليمان
خواندند به ديو، رايگاني
بگذشت چه قرنها، چه ايام
گه باغم و گه بشادماني
بس كاخ بلند پايه، شد پست
اما تو بجاي، همچناني
بر قلعهٔ مرگ، مرزباني
شداد نماند در شماري
با كار قضا نكرد كاري
نمرود و بلند برج بابل
شد خاك و برفت با غباري
مانا كه ترا دلي پريشان
در سينه تپيده روزگاري
در راه تو، اوفتاده سنگي
در پاي تو، در شكسته خاري
دزديده، بچهرهٔ سياهت
غلتيده سرشك انتظاري
در رهگذر عزيز ياري
شايد كه ترا بروي زانو
جا داشته كودكي سخنگو
روزيش كشيدهاي بدامن
گاهيش نشاندهاي به پهلو
گه گريه و گاه خنده كرده
بوسيده گهت و سر گهي رو
يكبار، نهاده دل به بازي
يك لحظه، ترا گرفته بازو
گامي زده با تو كودكانه
پرسيده ز شهر و برج و بارو
در پاي تو، هيچ مانده نيرو
گرد از رخ جان پاك رفتي
وين نكته ز غافلان نهفتي
اندرز گذشتگان شنيدي
حرفي ز گذشتهها نگفتي
از فتنه و گير و دار، طاقي
با عبرت و بمي و بهت، جفتي
داد و ستد زمانه چون بود
اي دوست، چه دادي و گرفتي
اينجا اثري ز رفتگان نيست
چون شد كه تو ماندي و نرفتي
چشم تو نگاه كرد و خفتي
اصبحت و راس الامرا تحت جناحيك
امسيت و خيل الشعرا تحت لوائي
درشان تو و من به سخا و سخن امروز
ختم الامرائي به و ختم الشعرائي
باد از مدد عدل تو پيوند حياتت
كز عدل قبول آور اخلاص دعائي
بر تخت شهنشاهي و در مسند عزت
ادريس بقا باش كه فردوس لقائي
دادار جهان مشفق هر كار تو بادا
كورا ابد الدهر جهاندار تو بائي
دلم از نيستي چو ترسانيست
تنم از عافيت هراسانيست
در دل از تف سينه صاعقهايست
بر تن از آب ديده توفانيست
گه دلم باد تافته گوييست
گه تنم خم گرفته چوگانيست
موي چون تاب خورده زوبيني است
مژه چون آب داده پيكانيست
روز در چشم من چو اهرمنيست
بند بر پاي من چو ثعبانيست
همچو لاله ز خون دل روييست
چون بنفشه ز زخم كف رانيست
زير زخمي ز زخم رنج و بلا
ديده پتكي و فرق سندانيست
راست مانند دوزخ و مالك
مر مرا خانهاي و دربانيست
گر مرا چشمهاي است هر چشمي
لب خشكم چرا چو عطشانيست؟
بر من اين خيره چرخ را گويي
همه ساله به كينه دندانيست
نيست درمان درد من معلوم
نيست يك درد كش نه درمانيست
نيست پايان شغل من پيدا
نيست يك شغل كش نه پايانيست
عجبا اين چه شوخ ديده تني است
ويحكا اين چه سخت سر جانيست
من نگويم همي كه محنت من
از فلانيست يا ز بهمانيست
نيست كس را گنه، چو بخت مرا
طالعي آفريده حرمانيست
نيست چاره چو روزگار مرا
آسماني فتاده خذلانيست
نه از اين اخترانم اقباليست
نه از اين روشنانم احسانيست
تيز مهري و شوخ برجيسي است
شوم تيري ونحس كيوانيست
گرچه در دل خليده اندوهيست
ورچه بر تن دريده خلقانيست،
نه چو من عقل را سخن سنجي است
نه چو من نظم را سخن دانيست
سخنم را برنده شمشيريست
هنرم را فراخ ميدانيست
دل من گر بخواهمش بحريست
طبع من گر بكاومش كانيست
طبع و دل خنجري و آينهايست
رنج و غم صيقلي و افسانيست
تا شكفته است باغ دانش من
مجلس عقل را گل افشانيست
لعبتاني كه ذهن من زادهست
لهو را از جمال كاشانيست
نيست خالي ز ذكر من جايي
گرچه شهريست يا بيابانيست
نكتهاي راندهام كه تاليفي است
قطعهاي گفتهام كه ديوانيست
بر طبع من از هنر نونو
هر زماني عزيز مهمانيست
همتم دامني كشد ز شرف
هركجا چرخ را گريبانيست
گر خزانيست حال من شايد
فكرت من نگر كه نيسانيست
ور خرابيست جاي من چه شود
گفتهٔ من نگر كه بستانيست
سخن تندرست خواه از من
گرچه جان در ميان بحرانيست
تجربت كوفته دليست مرا
نه خطايي در او نه طغيانيست
قيمت نظم را چو پرگاريست
سخن فضل را چو ميزانيست
انده ار چه بدآزمون تيريست
صبر تن دار نيك خفتانيست
اي برادر برادرت را بين
كه چگونه اسير ويرانيست
بينواييست مانده بر سختي
بانوا چون هزار دستانيست
تو چنان مشمرش كه مسعوديست
با دل خويش گو مسلمانيست
مانده در محكم و گران بنديست
بسته در تنگ و تيره زندانيست
اندر آن چه همي نگر امروز
كاو اسير دروغ و بهتانيست
گر چنين است كار خلق جهان
بد پسنديست، نابسامانيست
سخت شوريده كار گردونيست
نيك ديوانه سار كيهانيست
آن بر اين بيهوا چو مفتونيست
و اين بر آن بيگنه چو غضبانيست
آن به افعال صعب تنيني است
و اين به اخلاق سخت شيطانيست
آن لجوجيست سخت پيكاريست
و اين ركيكيست سست پيمانيست
هركسي را به نيك و بد يك چند
در جهان نوبتي و دورانيست
مقبلي را زيادتيست به جاه
مدبري را ز بخت نقصانيست
آن تن آسوده بر سر گنجيست
و اين دل آواره از پي نانيست
هر كجا تيز فهم داناييست
بندهٔ كند فهم نادانيست
تن خاكي چه پاي دارد كو
باد جان را دميده انبانيست
عمر چون نامهايست از بد و نيك
نام مردم بر او چه عنوانيست
تا نگويي چو شعر برخوانم
كاين چه بسيار گوي كشخانيست
كردهام نظم را معالج جان
ز آن كه از درد دل چو نالانيست
كز همه حاصلي مرا نظميست
گرچه ناسودمند برهانيست
بخرد هر كه خواهدم امروز
خلق را ارز من چه ارزانيست
تو يقين دان كه كارهاي فلك
در دل روز و شب چو پنهانيست
هيچ پژمرده نيستم كه مرا
هر زمان تازه تازه دستانيست
نيك و بد هرچه اندر اين گيتي است
به خرابيست يا به عمرانيست،
آدمي را ز چرخ تاثيريست
چرخ را از خداي فرمانيست
گشته حالي چو بنگري، داني
كه قوي فعل حال گردانيست
به اصل خويش يك ره نيك بنگر
كه مادر را پدر شد باز و مادر
جهان را سر به سر در خويش ميبين
هر آنچ آمد به آخر پيش ميبين
در آخر گشت پيدا نفس آدم
طفيل ذات او شد هر دو عالم
نه آخر علت غايي در آخر
همي گردد به ذات خويش ظاهر
ظلومي و جهولي ضد نورند
وليكن مظهر عين ظهورند
چو پشت آينه باشد مكدر
نمايد روي شخص از روي ديگر
شعاع آفتاب از چارم افلاك
نگردد منعكس جز بر سر خاك
تو بودي عكس معبود ملايك
از آن گشتي تو مسجود ملايك
بود از هر تني پيش تو جاني
وز او در بسته با تو ريسماني
از آن گشتند امرت را مسخر
كه جان هر يكي در توست مضمر
تو مغز عالمي زان در مياني
بدان خود را كه تو جان جهاني
تو را ربع شمالي گشت مسكن
كه دل در جانب چپ باشد از تن
جهان عقل و جان سرمايهٔ توست
زمين و آسمان پيرايهٔ توست
ببين آن نيستي كو عين هستي است
بلندي را نگر كو ذات پستي است
طبيعي قوت تو ده هزار است
ارادي برتر از حصر و شمار است
وز آن هر يك شده موقوف آلات
ز اعضا و جوارح وز رباطات
پزشكان اندر آن گشتند حيران
فرو ماندند در تشريح انسان
نبرده هيچكس ره سوي اين كار
به عجز خويش هر يك كرده اقرار
ز حق با هر يكي حظي و قسمي است
معاد و مبدا هر يك به اسمي است
از آن اسمند موجودات قائم
بدان اسمند در تسبيح دائم
به مبدا هر يكي زان مصدري شد
به وقت بازگشتن چون دري شد
از آن در كامد اول هم بدر شد
اگرچه در معاش از در به در شد
از آن دانستهاي تو جمله اسما
كه هستي صورت عكس مسما
ظهور قدرت و علم و ارادت
به توست اي بندهٔ صاحب سعادت
سميعي و بصيري، حي و گويا
بقا داري نه از خود ليك از آنجا
زهي اول كه عين آخر آمد
زهي باطن كه عين ظاهر آمد
تو از خود روز و شب اندر گماني
همان بهتر كه خود را مينداني
چو انجام تفكر شد تحير
در اينجا ختم شد بحث تفكر
اين آسمان صدق و درو اختر صفاست؟
يا روضهٔ مقدس فرزند مصطفاست؟
اين داغ سينهٔ اسدالله و فاطمه است؟
يا باغ ميوهٔ دل زهرا و مرتضاست؟
اي ديده، خوابگاه حسين عليست اين؟
يا منزل معالي و معمورهٔ علاست؟
اي تن، تويي و اين صدف در «لو كشف»؟
اي دل تويي، و اين گهر كان «هل اتا» ست؟
اي جسم، خاك شو، كه بيابان محنتست
وي چشم؟ آب ريز، كه صحراي كربلاست
سرها برين بساط، مگر كعبهٔ دلست؟
رخها بر آستانه، مگر قبلهٔ دعاست؟
اي بر كنار و دوش نبي بوده منزلت
قنديل قبهٔ فلكي خاك اين هواست
تو شمع خاندان رسولي به راستي
پيش تو همچو شمع بسوزد درون راست
بر حالت تو رقت قنديل و سوز شمع
جاي شگفت نيست، نشاني ازين عزاست
قنديل ازين دليل كه: زردست روشنست
كو را حرارت از جگر ماتم شماست
هر سال تازه ميشود اين درد سينه سوز
سوزي كه كم نگردد و دردي كه بيدواست
كار فتوت از دل و دست تو راست شد
اندرجهان بگوي كه: اين منزلت كراست؟
در آب و آتشيم چو قنديل بر سرت
آبي كه فيضش از مدد آتش عناست
قنديل اگر هواي تو جويد بديع نيست
زيرا كه گوهر تو ز درياي «لافتا» ست
زرينه شمع بر سرقبرت چو موم شد
زان آتشي كه از جگر مؤمنان بخاست
اي تشنهٔ فرات، يكي ديده بازكن
كز آب ديده بر سر قبر تو دجلههاست
آتش، عجب، كه در دل گردون نيوفتاد!
در ساعتي كه آن جگر تشنه آب خواست
شمشير تا ز بد گهري در تو دست برد
نامش هميشه هندو و سر تيزو بيوفاست
از بهر كشتن تو به كشتن يزيد را
لايق نبود، كشتن او لعنت خداست
آن پيرهن كه گشت به دست حسود چاك
اندر بر معاويه ديريست تا قباست
فرزند بر عداوت آبا پراگند
تخم خصومتي كه چنين لعنتش سزاست
گرديست بر ضمير تو، زان خاكسار و ما
بر گورت آب ديده فشانان ز چپ و راست
با دوستان خويشتن از راه دشمني
رويت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟
گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد
امروز اگر قبول كني عذر او سزاست
شاهان بپرسش تو ز هر كشور آمدند
وانگه ببندگي تو راضي، گرت رضاست
از آب چشم مردم بيگانه گرد تو
گرداب شد، چنان كه برون شد به آشناست
حالت رسيدگان غمت را گرفت شور
شورابهٔ دو ديدهٔ يك يك برين گواست
كار مخالف تو برون افتد از نوا
چون در عراق ساز حسيني كنند راست
بر عود تربت تو چوشكر بسوختيم
از شكرت بپرس كه: اين آتش از كجاست؟
چون كاه ميكشد به خود اين چهرهاي زرد
اين عود زن نگار، كه همرنگ كهرباست
عودي كه ميوهٔ دل زهرا درو بود
نشگفت اگر شكوفهٔ او زهرهٔ سماست
صندوق تو ز روي به زر در گرفتهايم
وين زرفشاني ارچه برويست بيرياست
روزي ز سر گذشت تو ديدم حكايتي
زان روز باز پيشهٔ من نوحه و بكاست
تا ميل قبهٔ تو در آمد به چشم من
تاريكي از دو چشم جهان بين من جداست
بر تربت تو وقف كنم كاسهاي چشم
زيرا كه كيسهٔ زرم از سيم بينواست
تابوت تو ز ديده مرصع كنم به لعل
وين كار كردنيست، كه تابوت پادشاست
چشم ارز خون دل شودم تيره، باك نيست
در جيب و كيسه خاك تو دارم، كه توتياست
چون خاك عنبرين ترا نيست آهويي
مانندش ار به نافهٔ چيني كنم خطاست
قلب سياه سيم تنم زر ناب شد
زين خاك سرخ فام، كه همرنگ كهرباست
كردم به حله روي ز پيشت به حيله، ليك
پايم نميرود، كه مرا ديده از قفاست
بشنو اين ني چون شكايت ميكند
از جداييها حكايت ميكند
كز نيستان تا مرا ببريدهاند
در نفيرم مرد و زن ناليدهاند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسي كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
من به هر جمعيتي نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هركسي از ظن خود شد يار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نيست
ليك چشم و گوش را آن نور نيست
تن ز جان و جان ز تن مستور نيست
ليك كس را ديد جان دستور نيست
آتشست اين بانگ ناي و نيست باد
هر كه اين آتش ندارد نيست باد
آتش عشقست كاندر ني فتاد
جوشش عشقست كاندر مي فتاد
ني حريف هركه از ياري بريد
پردههااش پردههاي ما دريد
همچو ني زهري و ترياقي كي ديد
همچو ني دمساز و مشتاقي كي ديد
ني حديث راه پر خون ميكند
قصههاي عشق مجنون ميكند
محرم اين هوش جز بيهوش نيست
مر زبان را مشتري جز گوش نيست
در غم ما روزها بيگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باك نيست
تو بمان اي آنك چون تو پاك نيست
هر كه جز ماهي ز آبش سير شد
هركه بي روزيست روزش دير شد
در نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن كوتاه بايد والسلام
بند بگسل باش آزاد اي پسر
چند باشي بند سيم و بند زر
گر بريزي بحر را در كوزهاي
چند گنجد قسمت يك روزهاي
كوزهٔ چشم حريصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر كه را جامه ز عشقي چاك شد
او ز حرص و عيب كلي پاك شد
شاد باش اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علتهاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسي صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمي
همچو ني من گفتنيها گفتمي
هر كه او از همزباني شد جدا
بي زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونك گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوي زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهاي
زنده معشوقست و عاشق مردهاي
چون نباشد عشق را پرواي او
او چو مرغي ماند بيپر واي او
من چگونه هوش دارم پيش و پس
چون نباشد نور يارم پيش و پس
عشق خواهد كين سخن بيرون بود
آينه غماز نبود چون بود
آينت داني چرا غماز نيست
زانك زنگار از رخش ممتاز نيست
بيا تا قدر يك ديگر بدانيم
كه تا ناگه ز يك ديگر نمانيم
چو مؤمن آينه مؤمن يقين شد
چرا با آينه ما روگرانيم
كريمان جان فداي دوست كردند
سگي بگذار ما هم مردمانيم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همديگر نخوانيم
غرضها تيره دارد دوستي را
غرضها را چرا از دل نرانيم
گهي خوشدل شوي از من كه ميرم
چرا مرده پرست و خصم جانيم
چو بعد از مرگ خواهي آشتي كرد
همه عمر از غمت در امتحانيم
كنون پندار مردم آشتي كن
كه در تسليم ما چون مردگانيم
چو بر گورم بخواهي بوسه دادن
رخم را بوسه ده كاكنون همانيم
خمش كن مرده وار اي دل ازيرا
به هستي متهم ما زين زبانيم