غمناك
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناك شوم، گرم نماند غم تو
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناك شوم، گرم نماند غم تو
جلال و تقدس ايشان را نيابت داشت و خود را ثنا گفت، و ستايش خود ايشان را در آموخت و بآن دستوري داد، ورنه كه يارستي بخواب اندر بديدن اگر نه خود گفتي خود را كه الحمد للَّه و در كلّ عالم كه زهره آن داشتي كه گفتي الحمد للَّه.
ذكر حق شنيد، چراغ آشنايي ديد، و با روز نخستين رسيد. اجابت لطف شنيد، توقيع دوستي ديد، و بدوستي لم يزل رسيد. اين جوانمرد اول نشاني يافت بي دل شد، پس باز يافت همه دل شد، پس دوست ديد و در سر دل شد.
گواهي داد بر آنكه كليمه شهاده كه لا اله الا الله (است) حق و راستست و درست گردانيدند مر دعوت پيغمبر عليه السلام را و همگان استاده اند باقرار مر خدايرا به يگانگي و بگواهي رسول صلي الله عليه و آله و سلم و براستي دعوي او و اين گواهان باقي اند كه هرگز نميرند و از گواهي باز نايستند و شهاده لا اله الا الله يك گواهست مر يگانگي خداي را جل جلاله و يگانگي كه مرور است و آنكه شهاده بدو نيمه آمد از نفي و اثبات دليل است بر آنكه خلق.
رَبِّ الْعالَمِينَ يعني يربّي نفوس العابدين بالتأييد و يربّي قلوب الطاهرين بالتشديد و يربّي احوال العارفين بالتوحيد كسي كه تربيت وي از راه توحيد يابد مطعومات عالميان او را چه بكار آيد؟
خداوندا ما را از آنان مگردان كه ايشان را بخود باز گذاشتي، تا به تيغ هجران خسته گشتند و بميخ ردّ بسته شدند. آري چه بار كشد حبلي گسسته؟ و چه بكار آيد كوشش از بنده نبايسته؟ و در بيگانگي زيسته؟ امروز از راه بيفتاده، و راه كژ راه راستي پنداشته، و فردا درخت نوميدي ببر آمده، و اشخاص بيزاري بدر آمده، و منادي عدل بانگ بيزاري در گرفته .
نام خداوندي عظيم. جبّار نامدار كريم، قهّار كردگار حكيم. خداوندي كه رقم قلم قضاء او بهيچ آب منسوخ نگردد. جبّاري كه تير تقدير او بسپر هيچ آفريده مندفع نشود، كريمي كه فضل عميم او در هيچ معيار نگنجد، رحيمي كه احسان قديم او هيچ ميزان نسنجد. خاطر اگر چه هادي و داهي بود در لمعات انوار سبحات جلال او گمراه شود. شكر اگر چه با طول و عرض بود، در فضل و احسان و طول و امتنان او كوتاه گردد. عقل اگر چه كامل و وافر بود، در درياي علم او غريق گردد. وهم و فهم اگر چه با حدّت و فطنت بود، در انوار جلال و جمال او حريق شود.
در خويش چو گردون نكني تا سفري چند
از ثابت وسيارنيابي نظري چند
از خانه زنبور حوادث نخوري شهد
تا در رگ جانت ندود نيشتري چند
شيرازه درياي حلاوت رگ تلخي است
شكرانه هر تلخ بنوشان شكري چند
در سايه ديوار سلامت ننشيند
از سنگ ملامت نخورد هركه سري چند
از خود نشناسان مطلب ديده حق بين
حق را چه شناسند ز خود بيخبري چند
هر چند دل از شكوه سبكبار نگردد
چون شعله برون مي دهم از دل شرري چند
از لال هرانگشت زباني است سخن گوي
يك در چو شود بسته گشايند دري چند
سرچشمه اين باديه از زهره شيرست
زنهار مشو همسفر بيجگري چند
هر چند رهايي ز قفس قسمت من نيست
آن نيست كه برهم نزنم بال وپري چند
حقيقتي است كه وي را رسم نيست، و آنچه رسم است نصيب خلق باشد اندر معاملات، و حقيقت خاصهٔ حق بود.
خوي نيكو بر دو گونه باشد: يكي با خلق و ديگر با حق. نيكوخويي با حق رضا باشد به قضاي وي و نيكوخويي با خلق حمل ثقل صحبت ايشان براي حق و اين هر دو خود به طالب آن باز گردد. حق را تعالي صفت استغناست از رضاي طالب و سخط طالب و اين هر دو صفت اندر نظارهٔ وحدانيت وي بسته است.