حق
تو مكن در يـك نفـس، طاعـت رها و به طـاعـت عمر خـود مـيبـر آري طاعت آنگه ارزش مييابد كه نظر حق را به سوي تو جلب كند.پس منه طاعت، چو كردي، بر بها بـه سـر تـا سـليـمـان بـر تـو انـدازد كه نظر حق را به سوي تو جلب كند.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
تو مكن در يـك نفـس، طاعـت رها و به طـاعـت عمر خـود مـيبـر آري طاعت آنگه ارزش مييابد كه نظر حق را به سوي تو جلب كند.پس منه طاعت، چو كردي، بر بها بـه سـر تـا سـليـمـان بـر تـو انـدازد كه نظر حق را به سوي تو جلب كند.
حصول انوار در قلب، ابتدا به شكل چراغي و بعد شعله و بعد كوكب،بعد قمر، بعد شمس و سپس به صورت برقي مي باشد و يكي از آيات كريمه «الله نور السموات و الارض» شرح اين مراحل است كه شخص مشكوتي مي شود كه در آن زجاجه اي است كه قلب باشد و در نهايت قلب ذكر را به روح خود مي سپارد.
مي كند عشق گران تمكين، سبك جانانه را
شمع مي گردد در اينجا گرد سر پروانه را
كعبه را ده روز در سالي بود هنگامه گرم
موسم خاصي نباشد زاير بتخانه را
عشق عالمسوز دل را از زمين گيري رهاند
سوختن شد باعث نشو و نما اين دانه را
همچو مسجد چشم بر راه چراغ وقف نيست
باده روشن چراغان مي كند ميخانه را
تشنه چشمان را نسازد سير الوان نعم
نيست از كيفيت مي نشأه اي پيمانه را
از جگرداري گل بي خار گردد خارزار
از نيستان نيست پروا جرأت شيرانه را
اين زمان رطل گران من بود هر قطره مي
مي كشيدم من كه چون مينا به سر ميخانه را
از جمال حور و غلمان چشم حق بين بسته اند
زال دنيا چون فريبد همت مردانه را؟
خون رحمت را نهال خشك مي آرد به جوش
مي كند تر دست، زلف يار آخر شانه را
با طلب مطلوب را همخانه مي يابيم ما
نور شمع از جبهه پروانه مي يابيم ما
در غريبي، آشنا از آشنا هرگز نيافت
لذتي كز معني بيگانه مي يابيم ما
مي توان از نقطه اي دريافت صد طومار حرف
تار و پود دام را از دانه مي يابيم ما
موشكافان را نمي گردد صف مژگان حجاب
پيچ و تاب زلف را از شانه مي يابيم ما
مرغ زيرك درنمي يابد ز دام زير خاك
اين خطر كز سبحه صد دانه مي يابيم ما
از بلند و پست عالم آنچه مي آيد به چشم
چون صف مژگان به يك دندانه مي يابيم ما
از گشاد سينه مي بخشد خبر روي گشاد
وسعت ميخانه از پيمانه مي يابيم ما
چشم حق بين را نگردد كثرت از وحدت حجاب
نه صدف را گوهر يكدانه مي يابيم ما
دام در صيد دل ما بي گناه افتاده است
اين گره در كار خود از دانه مي يابيم ما
روي گردآلود خاك از سيلي طوفان نيافت
اين صفا كز گريه مستانه مي يابيم ما
افغان كه نيست سوخته اي در بساط خاك
كز قيد سنگ خاره برآرد شراب ما
جز ديده سفيد درين تيره خاكدان
صبحي دگر نداشت شب انتظار ما
شد توتيا و آب ز چشمي روان نكرد
در سنگلاخ دهر دل شيشه بار ما
ز آزادگي چو سرو درين بوستانسرا
ايمن ز برگريز بود نوبهار ما
ما را ز بخت سبز چه حاصل، كه از بهار
داغ است قسمت جگر لاله زار ما
مهد صدف سفينه طوفان رسيده اي است
از آبداري گهر شاهوار ما
از وحشت است طاقت ما بي قرارتر
با ابر همركاب بود كوهسار ما
رنگي ز گوهر تو نداريم، گر چه هست
دلچسب تر ز گرد يتيمي غبار ما
كثرت حجاب ديده حق بين ما شده است
در گرد لشكرست نهان شهسوار ما
غم آتشين عذاران نه چنان برشت ما را
كه ز خاك بردماند نفس بهشت ما را
به نيازمندي ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه مي سرشت ما را؟
ز نسيم بي نيازي چو به باد داد آخر
به هزار اميدواري ز چه روي كشت ما را؟
نه به كار دسته گل، نه به كار گوهر آمد
فلك اين قدر به دقت به چه كار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سير دارد
كه به فكر نعمت خود فكند بهشت ما را
به ثبات نقش هستي چه نهيم دل ز غفلت؟
كه سخن نگار قدرت به زمين نوشت ما را
شود آن زمان تسلي دل ما ز خاكساري
كه به پاي خم سرآيد حركت چو خشت ما را
تو ز كودكي مقيد شده اي به خاكبازي
نبود به چشم حق بين حرم و كنشت ما را
ز نهال بي بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
كه نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
وجد بال شاهباز جان ز هم وا كردن است
پايكوبي زندگي را در ته پا كردن است
جوش بيتابي زدن در آتش وجد و سماع
شيره جان را ز درد تن مصفا كردن است
محمل جان را به منزل بي قراري مي برد
بادبان كشتي دل دست بالا كردن است
در طريق عشق سستي سنگ راه سالك است
ساحل اين بحر خونين دل به دريا كردن است
مذهب و مشرب به هم آميختن چون عارفان
در فضاي مهره گل، سير صحرا كردن است
صرف دنيا كردن اوقات عزيز خويش را
ماه كنعان را به سيم قلب سودا كردن است
هيچ كاري برنمي آيد ز پاي آهنين
قطع راه عشق در قطع تمنا كردن است
در هواي سيم و زر دل را پريشان ساختن
بهر كاغذ باد، مصحف را مجزا كردن است
سير بازيگاه عالم طفل طبعان مي كنند
چشم حق بين را چه پرواي تماشا كردن است؟
پي به كنه خويش بردن كار هر بي ظرف نيست
خودشناسي بحر را در قطره پيدا كردن است
مرگ از قطع تعلق ناگوار طبعهاست
فقر زهر نيستي بر خود گوارا كردن است
خودپسندي در به روي خود برآوردن بود
بيخودي پيش از سفر خود را مهيا كردن است
جمع كردن از پريشاني حواس خويش را
از پي صيد معاني دام پيدا كردن است
تا درين ماتم سرا چون گل نظر وا كرده ايم
عشرت ما خنده بر اوضاع دنيا كردن است
اين كه روزي بي تردد مي رسد افسانه است
پنجه كوشش كليد رزق را دندانه است
با هزاران عقده مشكل درين بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بي دردانه است
هيچ كس در پايه خود نيست كمتر از كسي
گنج دارد زير پر تا جغد در ويرانه است
غفلت ارباب دولت را سبب در كار نيست
در بهاران خوابها مستغني از افسانه است
گفتگو با جاهلان بي ادب از عقل نيست
هر كه مي گردد طرف با كودكان، ديوانه است
زود گردون كامجويان را ز سر وا مي كند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است
روي شرم آلود از خود آب برمي آورد
باده گلرنگ اينجا شبنم بيگانه است
ديده حق بين نگردد روزي هر خودپرست
ورنه خرمن هاي عالم جمله از يك دانه است
حاصلش از رزق غير از گردش بيهوده نيست
آسيا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سير گلستان تنگدل گرديدن است
ورنه باغ دلگشاي ما درون خانه است
در گلستاني كه ميراب است چشم بلبلان
باغبان بيكارتر از سبزه بيگانه است
كار ما از پنجه تدبير مي گردد گره
گر چه اميد گشايش زلف را از شانه است
لاله ها از پرتو رخسار او گلگون شدند
سروها از نسبت بالاي او موزون شدند
خنده بر خميازه صبح قيامت مي زنند
مي پرستاني كه محو آن لب ميگون شدند
خرده بيناني كه در دامان دل آويختند
چون سويدا مركز پرگار نه گردون شدند
سير چشماني كه بوي آدميت داشتند
قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند
خاكساران در هواي نيستي چون گردباد
جلوه اي كردند و آخر محو در هامون شدند
در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد
چهره هايي كز شراب بيغمي گلگون شدند
نظم عالم شد حجاب ديده حق بين خلق
يكقلم از خوبي خط غافل از مضمون شدند
زرپرستاني كه تن دادند زير بار حرص
از گراني زنده زير خاك چون قارون شدند
حكمت اندوزان عالم از خرابات جهان
قانع از مسكن به يك خم همچون افلاطون شدند
در فضاي لامكان اكنون سراسر مي روند
بيقراراني كه سنگ شيشه گردون شدند
رتبه ديوانگي را نسبتي با عقل نيست
آهوان خوش گردن از نظاره مجنون شدند
به زهر چشم بتوان كشت دشمن را چوكار افتد
نمي خواهم كه چشم من به چشم روزگار افتد
ازان رخسار شبنم خيز چون گل پرده يك سو كن
كه چون برگ خزان بلبل به خاك از شاخسار افتد
ز زخم من به رعنايي مثل شد تيغ خونخوارش
كند اندام پيدا آب چون در جويبار افتد
تمام شب نظر بازي كند بادام زلف خود
نديدم هيچ صيادي چنين عاشق شكار افتد
هجوم زاغ خواهد نخل ماتم كرد سروش را
به فكر عندليبان اين چنين گر نوبهار افتد
ندارد از شكست خلق پروا ديده حق بين
كه كشتي بي خطر باشد چو دريا بيكنار افتد