فلك
تا جان دارم همچو فلك ميپويم
وز درد وصال او سخن ميگويم
آن چيز كه كس نيافت آن ميطلبم
آن چيز كه گم نكرده ام ميجويم
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
تا جان دارم همچو فلك ميپويم
وز درد وصال او سخن ميگويم
آن چيز كه كس نيافت آن ميطلبم
آن چيز كه گم نكرده ام ميجويم
سرگشتهٔ تست، نُه فلك، ميداني
گرد در تو گشته به سرگرداني
تو خورشيدي ولي ميان جاني
خورشيد كه ديدهست بدين پنهاني
دوش آمد و دل ازو كبابي ميگشت
تا باده به كف كرد و خرابي ميگشت
در سينهٔ جانم فلكي گردان كرد
پس گردِ فلك چو آفتابي ميگشت
دوش آمد و گفت: بي يقين مينرسي
گاهي ز فلك گه ز زمين مينرسي
ساكن شو و تن فرو ده و خوش دل باش
ماييم همه به جز چنين مينرسي
بحر كرم و گنج وفا در دل ماست
گنجينهٔ تسليم و رضا در دل ماست
گر چرخ فلك چو آسيا ميگردد
غم نيست كه ميخ آسيا در دل ماست
جبريل به پرِّ جان ما پرّيدست
كيست آن كه نه از جهانِ ما پرّيدست
طاوسِ فلك، كه مرغ يك دانهٔ ماست
او نيز ز آشيانِ ما پرّيدست
«... وَاعْلَمْ، اَنَّ مالِكَ المَوْتِ هُوَ مالِكُ الحَياةِ، وَ اَنَّ الخالِقَ هُوَ المُمِيتُ، وَ اَنَّ المُفْنـِىَ هُوَ المُعيدُ....»; بدان كه در اختيار دارنده مرگ همان است كه زنـدگى رادر دسـت دارد و پديـد آورنده موجودات است. همو مى ميراند و نابود كننده هموست كه دوباره زنـده مى كند.
عالميان مشتي خاك بودند در ظلمت خود بمانده، در تاريكي نهاد متحير شده، در غشاوه خلقيت ناآگاه مانده، همي از آسمان ازليّت باران انوار سرمديت باريدن گرفت خاك عبهر گشت و سنگ گوهر گشت، رنگ آسمان و زمين بقدوم قدم او ديگر گشت.
چو آيات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آيات
همه عالم به نور اوست پيدا
كجا او گردد از عالم هويدا
نگنجد نور ذات اندر مظاهر
كه سبحات جلالش هست قاهر
رها كن عقل را با حق همي باش
كه تاب خور ندارد چشم خفاش
در آن موضع كه نور حق دليل است
چه جاي گفتگوي جبرئيل است
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام «لي مع الله»
چو نور او ملك را پر بسوزد
خرد را جمله پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات انور
به سان چشم سر در چشمه خور
چو مبصر با بصر نزديك گردد
بصر ز ادراك آن تاريك گردد
سياهي گر بداني نور ذات است
به تاريكي درون آب حيات است
سيه جز قابض نور بصر نيست
نظر بگذار كين جاي نظر نيست
چه نسبت خاك را با عالم پاك
كه ادراك است عجز از درك ادراك
سيه رويي ز ممكن در دو عالم
جدا هرگز نشد والله اعلم
چه ميگويم كه هست اين نكته باريك
شب روشن ميان روز تاريك
در اين مشهد كه انوار تجلي است
سخن دارم ولي نا گفتن اولي است
در دل هر ذره مهر جان ما دارد وطن
ميكشد بهر گل جان خارهاي جور تن
اينجهان و آنجهان از جان گريبان چاك كرد
تا دهد جا جان ما را در درون خويشتن
هر كه قدر جان پاك ما شناسد چون ملك
سجده آرد جان ما را ز آنكه شد جانرا وطن
خاك ما دارد شرف بر جان ابليس لعين
ز آنكه اين تن داد حق را آن ز حق دزديد تن
نور حق پنهان شد اندر خاك از چشم عدو
نور آتش ديد در خود گفت كي باشد چومن
اجر چندين ساله طاعت رفت از دستش برون
چونكه پا بيرون نهاد از انقياد ذوالمنن
چون حسد برد و تكبر كافر شد رجيم
سعيها دارد بسي ابليس در اهلاك ما
تاتواني سعي ميكن در نجات خويشتن