مردن
مردن از دوستي اي دوست ز هندو آموز
زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
مردن از دوستي اي دوست ز هندو آموز
زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود
شمع آمد و گفت: كار بايد كرد
تادر آتش بر بفرازم گردن
صد بار اگر سرم ببرند از تن
من ميخندم روي ندارد مردن
اين سخنها كه مقصد سخنيد
باز پرسيد هم خيالش را
تا چه حال است زلف و خالش را
اي به صورت نديم خاك شده
به صفت ساكن سماك شده
از جمال تو وقت جان ستدن
مالك الموت شرمناك شده
جان پاك تو در صحيفهٔ خاك
جسته از نار و نور پاك شده
رسته از چه چو يوسف و چو مسيح
بر فلك بينهيب و باك شده
نفست آنجا خليفهٔ ارواح
نقشت اينجا اسير خاك شده
مركب از چوب كرده كودك وار
پس به دروازهٔ هلاك شده
بيتماشاي چشم روشن تو
چشم خورشيد در مغاك شده
رحم بر يار كي كند هم يار
آه بيمار كي شنود بيمار
اشكهاي بهار مشفق كو
تا ز گل پر كنند دامن خار
اكثروا ذكر هادم اللذات
بشنويد از خزان بيزنهار
غار جنت شود چو هست در او
ثاني اثنين اذ هما في الغار
ز آه عاشق فلك شكاف كند
ناله عاشقان نباشد خوار
فلك از بهر عاشقان گردد
بهر عشقست گنبد دوار
ني براي خباز و آهنگر
ني براي دروگر و عطار
آسمان گرد عشق ميگردد
خيز تا ما كنيم نيز دوار
مدتي گرد عاشقي گرديم
چند گرديم گرد اين مردار
چشم كو تا كه جانها بيند
سر برون كرده از در و ديوار
در و ديوار نكته گويانند
آتش و خاك و آب قصه گزار
چون ترازو و چون گز و چو محك
بيزبانند و قاضي بازار
عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد
خامش از گفت و جملگي گفتار
چو طلعت تو مرا منتهاي مقصودست
بيا كه عمر من اين پنجروز معدودست
دلم ز مهر رخت ميكشد بزلف سياه
چرا كه سايهٔ زلف تو ظل ممدودست
من از وصال تو عهديست كارزو دارم
كه كام دل بستانم چنانكه معهودست
ز بسكه دل بربودي چو روي بنمودي
گمان مبر كه دلي در زمانه موجودست
اگر چنانكه كسي را ز عشق مقصوديست
مرا ز عشق تو مقصود ترك مقصودست
دلم ز زلف تو بر آتشست و ميدانم
كه سوز سينه پر دود مجمر از عودست
چه نكهتست مگر بوي لاله و سمنست
چه زمزمهست مگر بانك زخمه عودست
اگر مراد نبخشد بدوستان خواجو
خموش باش كه امساك نيكوان جودست
همي بكشتي تا در عدو نماند شجاع
همي بدادي تا در ولي نماند فقير
بسا كسا كه برهست و فرخشه بر خوانش
بسا كسا كه جوين نان همي نيابد سير
مبادرت كن و خامش مباش چندينا
اگرت بدره رساند همي به بدر منير
درين وادي كه مييابد سراغ اعتبار من
مگر آيينه گردد خاك تا بيني غبار من
كجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشاني
نفس در خجلت اظهار كم دارد شرار من
بهاين آتش كه دل در مجمر داغ وفا دارد
چه امكانست گردد شمع خامش بر مزار من
درين عبرت سرا بگذار محو چشم حيرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد به كار من
فنا مشتاقم اما سخت بيسرمايه آهنگم
فلك چون سنگ بر دوش شرر بستهست بار من
چو آن شمعيكه پرتو در شبستان عدم دارد
سفيدي كرد راه زندگي در انتظار من
ندارد هستيام غير ازعدم مستقبل و ماضي
چو دريا هر طرف در خاك ميغلتد كنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه ميجوشد
تو هم آيينه روشن كن ز وضع خاكسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
به هر جا ميروم آيينه ميگردد دچار من
بدرد مرده كفن را به سر گور برآيد
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آيد
چه كند مرده و زنده چو از او يابد چيزي
كه اگر كوه ببيند بجهد پيشتر آيد
ز ملامت نگريزم كه ملامت ز تو آيد
كه ز تلخي تو جان را همه طعم شكر آيد
بخور آن را كه رسيدت مهل از بهر ذخيره
كه تو بر جوي رواني چو بخوردي دگر آيد
بنگر صنعت خوبش بشنو وحي قلوبش
همگي نور نظر شو همه ذوق از نظر آيد
مبر اميد كه عمرم بشد و يار نيامد
بگه آيد وي و بيگه نه همه در سحر آيد
تو مراقب شو و آگه گه و بيگاه كه ناگه
مثل كحل عزيزي شه ما در بصر آيد
چو در اين چشم درآيد شود اين چشم چو دريا
چو به دريا نگرد از همه آبش گهر آيد
نه چنان گوهر مرده كه نداند گهر خود
همه گويا همه جويا همگي جانور آيد
تو چه داني تو چه داني كه چه كاني و چه جاني
كه خدا داند و بيند هنري كز بشر آيد
تو سخن گفتن بيلب هله خو كن چو ترازو
كه نماند لب و دندان چو ز دنيا گذر آيد
دلتنگم و با هيچكسم ميل سخن نيست
كس در همه آفاق به دلتنگي من نيست
گلگشت چمن با دل آسوده توان كرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نيست
از آتش سوداي تو و خار جفايت
آن كيست كه با داغ نو و ، ريش كهن نيست
بسيار ستمكار و بسي عهد شكن هست
اما به ستمكاري آن عهد شكن نيست
آنرا كه تني غرقه به خون هست و كفن نيست
اول ز همه كار جهان پاك شدم
واخر ز غمت بادل غمناك شدم
دستم چو به دامن وصالت نرسيد
سر در كفن هجر تو با خاك شدم