حقيقت خدائي
اي بي تو محال جان فزايي
وي در دل و جان ما كجائي
گر نيم شبي زنان و گويان
سرمست زكوي ما درآئي
جان پيش كشيم و جان چه باشد
آخر نه تو جان جان مائي
در بام فلك درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآئي
با روي تو چيست قرص خورشيد
تا لاف زند زروشنائي
هم چشمي و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلائي
در ديده ي نا اميد هر دم
اي ديده ي دل چه مي نمائي
اي بلبل مست از فغانت
مي آيد بوي آشنائي
مي نال كه ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدائي
تا كشف شود زناله ي تو
چيزي زحقيقت خدائي
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]