نور
اي مستمعان را ز حديث تو سرور
وي ديدهٔ صاحب نظران را ز تو نور
جز حرف و رخت گر شنوم ور بينم
گوشم كر باد الهي و چشمم كور
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
اي مستمعان را ز حديث تو سرور
وي ديدهٔ صاحب نظران را ز تو نور
جز حرف و رخت گر شنوم ور بينم
گوشم كر باد الهي و چشمم كور
الا اي سبز طاوس مقدّس
ز سر سبزيت عكسي چرخ اطلس
زمين و آسمان گرد و بخارت
كواكب بر طبق بهر نثارت
دو عالم گرچه عالي مينمودست
دو چشمهاي هستي تو بودست
چو عكس تست هر چيزي كه هستند
چو فيض تست هر نقشي كه بستند
زماني نقش بندي سخن كن
چو نو داري سخن ترك كهن كن
سخن گفتن ز مردم يادگارست
خموشي بي زبانان را بكارست
بگو چون فكر دور انديش داري
خموشي خود بسي در پيش داري
چنين گفت آن سخن سنج سخنران
كزو بهتر نديدم من سخندان
آدمي موجودي جامع اين هر دو عالم است. چه تن وي نمونه اي از عالم خلق است و روحش از عالم امر. خداوند تعالي فرمود: «ويسالونك عن الروح قل: الروح امردبي » روان آدمي در آغاز قبل از موجوديت ديگر موجودات در درياي حقيقت به عنايات ازلي شناور بود.و سپس به اصل خويش بازگردد و به سوي سرچشمه ي خويش شناگري كرده به درياي حقيقت باز گردد، در شرايطي كه استعداد پذيرش فيض هاي جلال و جمال را و انوار سرمدي را حاصل كرده باشد.
كارم از دست پايمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراك
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن نديدهام ماناك
همه عمرم به چشم درد گذشت
زين دو تا مهرهٔ سپيد و سياه
كه بر اين سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
كه چو باد آمد و چو گرد گذشت
هيچ حاصل به جز دريغم نيست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
خاصه كز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاكش به باغ قدس رسيد
زين مغيلان سالخورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
ديده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تيره روزترم
همچو خرچنگ طالع خويشم
كه همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بيخ و بنم
مرگ ياران شكست بال و پرم
كه فروشد به قدر يك جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئي كه غم مخور اي مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنين غم محال باشد اگر
خويشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولي كه چشم مراست
غم يك روزه را دو مينگرم
چابك استادهام به زير فلك
مگر از چنبرش برون گذرم
شمع گوياي من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلك نبرم
شير ميدان و شمسهٔ مجلس
قرة العين جان ابوالفارس
مايه زهر است نوش عالم را
ميوه مرگ است تخم آدم را
اي حريف عدم قدم درنه
كم زن اين عالم كم از كم را
صبح محشر دميد و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هين كه فرش فنا بگستردند
درنورد اين بساط خرم را
رخنه گردان به ناوك سحري
اين معلق حصار محكم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاك زن اين قباي معلم را
رستخيز است خيز و باز شكاف
سقف ايوان و طاق طارم را
يك دم از دود آه خاقاني
نيلگون كن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشك كرد آن، نهال پر نم را
خيز تا ز آب ديده آب زنيم
روي اين تربت معظم را
دوستانش نگر كه نوحهگرند
دوستانش چه كه دشمنان بترند
كو مهي كه آفتاب چاكر اوست
نقطهٔ خاك تيره خاور اوست
جان پاكان نثار آن خاكي
كان لطيف جهان مجاور اوست
حقهٔ گوهرار چه در خاك است
مرغ عرشي است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گير و ببين
كه چه رنگ است آنچه پيكر اوست
سوسن او به گونهٔ سنبل
لالهٔ او به رنگ عبهر است
اين ز گردون مبين كه گردون نيز
با لباس كبود غمخور اوست
بر در آن كسي تظلم كن
كه فلك شكل حلقهٔ در اوست
به سفر شد، كجا؟ به باغ بهشت
طوبي و سدره سايه گستر اوست
نزد ما هم خيال او باشد
آن كبوتر كه نامهآور اوست
او خود آسود در كنار پدر
انده ما براي مادر اوست
پس ازين در روان دشمن باد
آنچه در سينهٔ برادر اوست
همه شروان شريك اين دردند
دشمنان هم دريغ او خوردند
يوسفي از برادران گم شد
آفتاب از ميان انجم شد
اي سليمان بيار نوحهٔ نوح
كه پري از ميان مردم شد
گوهري گم شد از خزانهٔ ما
چه ز ما كز همه جهان گم شد
عيسي دوم آمده به زمين
باز بر اسمان چارم شد
موكب شهسوار خوبان رفت
لاشهٔ صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو كژدم شد
نه سپهر از براي مرثيتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پيش
كه به بستان به صد تنعم شد
تا كي از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقاني
خاصه كو عالم ترحم شد
ديده از شرم بر جهان نگماشت
هم نديده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
نالهٔ زار دوستان بشنود
نغمهٔ زير ناشنوده هنوز
به هلاكش بيازموده جهان
او جهان را نيازموده هنوز
شد به ناگه ربودهٔ ايام
بر ز ايام ناربوده هنوز
ديد نيرنگ چرخ آينه رنگ
آينهٔ عيش نا زدوده هنوز
كفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شبرنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمي مانده
نقش آن پيكر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببريده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
كم نشد زين بزرگ دوده هنوز
اي عزيزان بر جهان اين است
زهرش اندر گياي شيرين است
روي فرياد نيست دم مزنيد
رفته رفته بود جزع مكنيد
نتوانيد هيچ درمان كرد
گر جهان سوز و آسمان شكنيد
غلطم من چراغ دلتان مرد
شايد ار سوكوار و ممتحنيد
ماهتان در صفر سياه شده است
ز آن چو گردون كبود پيرهنيد
گر صفر باز در جهان آيد
رگ او را ز بيخ و بن بكنيد
گر زمانه به عذرتان كوشد
خاك در ديدهٔ زمانه زنيد
ور فلك شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلك فكنيد
رخصهتان ميدهم به دود نفس
پرده بر روي آفتاب تنيد
هيچ تقصير در معزايش
مكنيد ار موافقان منيد
مكن، اي خواجه، بر غلامان جور
كه بدين شكل و سان نماند دور
زور بر زير دست خويش مكن
دل او را ز غصه ريش مكن
كه از آنجا تو را گماشتهاند
بر سر اين گروه داشتهاند
زان ميان يك وكيل خرجي تو
هم غلام گلوي و فرجي تو
بندهٔ خويش را مكن پر زجر
تا همت بنده باشد و هم اجر
ميتوانش فروخت، گردونست
كشتن او ز عقل بيرونست
بنده را سير دار و پوشيده
چون به كار تو هست كوشيده
جان دهد بنده، چون دهي نانش
جان گرامي بود، مرنجانش
رزق بر اهل خانه تنگ مكن
روزي او ميدهد، تو جنگ مكن
در تو خاصيتي فزون باشد
تا ترا ديگري زبون باشد
بده و شكر آن فزوني كن
الف او بس بود تو، نوني كن
گر تو خود را در آن ميان بيني
نبري بهرهاي، زيان بيني
شربتي در قدح نميريزي
كه به زهريش بر نيميزي
ز تو با درد دل اناث و ذكور
اين چنين سعي كي شود مشكور؟
مكن، اي دوست، گر نه هندويي
جان شيرين بدين ترش رويي
خويشتن را تو در حساب مگير
بندگان را در احتساب مگير
گر چه در آب و نانتند اينها
بتو از حق امانتند اينها
جز يكي نيست مالك و بنده
هر دو را خواجه آفريننده
خواجگي جز خداي را نرسد
آنچه سر كرد پاي را نرسد
خواجگي گر به آدمي دادست
بنده نيز آخر آدمي زادست
نسبت هر دو با پدر چو يكيست
اين دويي ديدن از براي شكيست
به ز فرزند بد غلامي نيك
كه بر آرد ز خواجه نامي نيك
خواجه شايد كه كم خلاص شود
بنده ممكن بود كه خاص شود
گر به قسمت سخن تمام شود
اي بسا خواجه كو غلام شود
آن كه مفلوج شد بدان زشتي
گر غلام تو بود چون هشتي؟
اگر اين بنده را تو گنجوري
مرگ ازو باز دار و رنجوري
آب چشم غلام خويش مبر
محضر بد به نام خويش مبر
نتوان زد به مذهب مالك
غوطه در لجهٔ چنين هالك
بمرنج از غلام خواجه فروش
چون نكردي به خواجهٔ خود گوش
تا ازين بندگيت باشد ننگ
هيچ از آن خواجگي نگيري رنگ
گرت اين بندگي تمام شود
چرخ و انجم ترا غلام شود
تو كه جز خواجگي نداني كرد
اين غلامي كجا تواني كرد؟
گر حياتي و بينشي داري
حيوان را ز خود نيزاري
چه نگه ميكني كه گاو و خرند؟
اين نگه كن كه چون تو جانورند
بيزبان را چنان مزن بر سر
ز زباني بترس و از آذر
آنكه اين اعتبار كرد او را
نه بكشت و نه بار كرد او را
گر نه با كردگار در جنگي
بار اين عاجزان مكن سنگي
از برون گر زبان خموش كنند
نرهي از درون كه جوش كنند
خاركش پيري با دلق درشت
پشته خار همي برد به پشت
لنگ لگان قدمي برمي داشت
هر قدم دانه شكري مي كاشت
كاي فرازنده اين چرخ بلند
وي نوازنده دلهاي نژند
كنم از جيب نظر تا دامن
چه عزيزي كه نكردي با من
در دولت به رخم بگشادي
تاج عزت به سرم بنهادي
حد من نيست ثنايت گفتن
گوهر شكر عطايت سفتن
نوجواني به جواني مغرور
رخش پندار همي راند ز دور
آمد آن شكرگزاريش به گوش
گفت كاي پير خرف گشته خموش
خار بر پشت زني زينسان گام
دولتت چيست عزيزيت كدام
عمر در خاركشي باخته اي
عزت از خواري نشناخته اي
پير گفتا كه چه عزت زين به
كه نيم بر در تو بالين نه
كاي فلان چاشت بده يا شامم
نان و آبي كه خورم و آشامم
شكر گويم كه مرا خوار نساخت
به خسي چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نكرد
به در شاه و گدا بنده نكرد
داد با اين همه افتادگيم
عز آزادي و آزادگيم
يارت نكند به مهر تمكين اي دل
او نيست حريف، مهره بر چين اي دل
از يار سخن مگوي چندين اي دل
خيز از سر او خموش بنشين اي دل
كشتي عمر ما كنار افتاد
رخت در آب رفت و كار افتاد
موي همرنگ كفك دريا شد
وز دهان در شاهوار افتاد
روز عمري كه بيخ بر باد است
با سر شاخ روزگار افتاد
سر به ره در نهاد سيل اجل
شورشي سخت در حصار افتاد
مستييي بود عهد برنايي
اين زمان كار با خمار افتاد
چون به مقصد رسم كه بر سر راه
خر نگونسار گشت و بار افتاد
گل چگويم ز گلستان جهان
كه به يك گل هزار خار افتاد
هر كه در گلستان دنيا خفت
پاي او در دهان مار افتاد
هر كه يك دم شمرد در شادي
در غم و رنج بي شمار افتاد
بي قراري چرا كني چندين
چه كني چون چنين قرار افتاد
چه توان كرد اگر ز سكهٔ عمر
نقد عمر تو كم عيار افتاد
تو مزن دم خموش باش خموش
كه نه اين كار اختيار افتاد
اين يك دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جويبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامدهست و روزي كه گذشت