منعم
هركه نعمت بيند، بر خود بيند خود را ديده باشد و هر كه منعم بيند به وي بيند، خود را نديده باشد.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
هركه نعمت بيند، بر خود بيند خود را ديده باشد و هر كه منعم بيند به وي بيند، خود را نديده باشد.
از آنچه دل اهل حق مجرد ميبايد از كل مُثبَتات، و به نابنايي هرگز از بند اشيا راحت نباشد و از آفت آن رستگاري نه.
از غلبهٔ محبت حق تعالي و صَحْو عبارتي از حصول مراد و اهل معاني را اندر اين معني سخن بسيار است، گروهي اين را بر آن فضل مينهند و گروهي بر خلاف.
شمع آمد و گفت: كيست گمراه چو من
در حلق طناب مانده ناگاه چو من
تا خام رگي چو موم نبود نرود
از جهل به ريسمان فرو چاه چو من
شمع آمد و گفت: دل گرفت از خلقم
كافتاد ز خلق آتشي در فرقم
چون زار نسوزم و نگريم بر خويش
آتش بر فرق و ريسمان در حلقم
تو را چه غم كه به درد تو مبتلايي هست؟
مراست غم كه ندانسته اي وفايي هست
به آفتاب چرا تيغ مطلعم نكشد
مرا كه در نظر، ابروي دلگشايي هست
چه بسته اي ره پيغام، محرمان چو شدند
كبوتر حرمي، قاصد صبايي هست
به ديده، از مژه گلگون تر است هر خارش
به راه كوي تو، رند برهنه پايي هست
سماع خاطر شوريدگان به مطرب نيست
به وادي اي كه منم، ناله ي درايي هست
خراب مي كند آخر ز سيل گريه مرا
ميانه ي من و دل، طرفه ماجرايي هست
هر يك چندي يكي برآيد كه منم
با نعمت و با سيم و زر آيد كه منم
چون كارك او نظام گيرد روزي
ناگه اجل از كمين برآيد كه منم
دلدار ز پردهاي كز آن سوسو نيست
ميگفت بد من ارچه آتش خو نيست
چون ديد مرا زود سخن گردانيد
كو آن منست اين سخن با او نيست
اي باد سحر خبر بده مر ما را
در ره ديدي آن دل آتشپا را
ديدي دل پرآتش و پرسودا را
كز آتش بسوخت صد خارا را
اي رخت چون خلد و لعلت سلسبيل
سلسبيلت كرده جان و دل سبيل
سبزپوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبيل
ناوك چشم تو در هر گوشهاي
همچو من افتاده دارد صد قتيل
يا رب اين آتش كه در جان من است
سرد كن زان سان كه كردي بر خليل
من نمييابم مجال اي دوستان
گر چه دارد او جمالي بس جميل
پاي ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما كوتاه و خرما بر نخيل